سرخوش و مهربان و خوش‌اخلاق است.گاهی دقیق می‌شوم و می‌بینم همین شوخی‌های پیاپی و و مزخرف بافتن‌هایی که نقش اولشان را او بازی می‌کند، اگر نبود چطور طاقت می‌آوردیم.
 حالش خوش نبود، معلوم بود.پرسید چای میخورم و گفتم که میخورم و تشکر کردم. معلوم بود حیران و گیج و مغموم است. ت پرسید خوبی؟ سری تکان داد که یعنی نه و چه سخت کنترل کرد خودش را ولی چشم‌ها، این چشم‌های لعنتی... . بلندترین فریادهای عالم را همین‌ها میکشند. هیچ هم نمی‌توان جلویشان را گرفت. چشم‌هایش قرمز بود، قرمزتر شد. لال ماندم. خواستم دست روی شانه‌اش بگذارم یا بغلش کنم بدون حرف، اما آن قدر که لازم بود نزدیک نبودیم. با خودم هزار و یک فکر کردم. اعصابم به هم ریخته بود. همیشه وقتی آشفته و غمگین بودیم او بود که سعی می‌کرد حالمان را عوض کند. یادم افتاد چند روز قبل که عصبانی بودم، هی دور و برم می‌پلکید و می‌پرسید چه شده؟ مسخره بازی در می‌آورد، ‌پرسید برایم گل گاوزبان دم بکند یا نه؟ و  فرستادم که بیرون سیگار بکشم. 
نمی‌‌دانم چطور شد که تکه جمله‌ای شنیدم و فهمیدم داستان چیست. دلم ریش شد، گرفت. به روزگار و زمانه و هرچه و هرکه باعث و بانی این دوری‌ها بود تف و لعنت حواله کردم. فکر کردم اگر دخترک هم بخواهد از من دور شود من همینطور می‌شوم؟ یاد روزی افتادم که توی مدرسه حالش بد شده بود و چون کسی خانه نبود من به مدرسه رفتم و با خودم به خانه آوردمش. یادم افتاد توی راه از حال بدش به چه حال افتادم و گریه‌ام گرفت.       ترسیدم از دوری، بیشتر تحسینش کردم و اندوه مثل غبار روی قلبم نشست.

1

روز مصاحبه که برای اولین بار دیدمش، ترسیدم. دوستش نداشتمش و حتی فکر کردم بیخیال کل قضیه بشوم با همه‌ی خواستنم اما نشدم و ماندم و حالا کم میفهممش اما چه دوستش میدارم که این همه پشت و حامی و مراقبمان است با همه‌ی تشر رفتن‌ها و سخت گرفتن‌ها.


2

با من رسمی تر از همه بود. همه بودند. طول کشید یخشان و یخم آب شود. چه قدر مودبانه رفتار کرده بودم که این همه فاصله می‌انداخت را حتی  حالا هم نمیدانم. همه را بغل می‌کرد و میبوسید جز من. ناراحت میشدم از این فاصله و لجم میگرفت. نمیفهمیدم. شب قبل از جلسه که رفتم برای شکایت و به شوخی پرسیدم جلسه رسمی است؟ خوشگل کنم برایتان؟ خندید و لپم را کشید. یخمان داشت آب می‌شد.


3

قرار بود 8ساعت شیفت را تنها سر کنم. شب قبل قول داده بود کمکم کند. دیر آمد. کارها روی هم مانده بود و من از اضطراب فلج شده میانشان نشسته بودم. وقتی رسید جانی برایم نماند بود. هی کمکم می‌کرد. دور و برم می‌پلکید و می‌گفت «نترس ! آرام باش بچه! آرام باش بچه!». بعد هم گفت بیا برویم سیگار دوتایی، من و تو. برایم توی هوای سرد سیگار روشن کرد و آرامم کرد. ساعت چهار و نیم عصر با تهدید فرستادم ناهار و بعد هم پاکتش را داد دستم و فرستادم سیگار. مهربانی‌ش به نظرم در کلام نمی‌گنجید. هنوز هم همین فکر را می‌کنم. 


4

بالاخره بغلش کردم. مهربان و خوب اما نه...  کشف بدیهی و احمقانه‌ی دو روز پیش‌م که به تجربه‌ی ملموس تبدیل شد. احساسات مهم اند. پشت هرچیزی که قایم بشوند چیزی از اهمیتشان کم نمی‌شود.


5

می‌خواست معرفی‌ش کند گفت زیباترین ... . قلبم آزرده شد. درباره‌ی من هرگز نگفته بود زیباترین.  شب موقع خداحافظی گفت «مراقب زیبایی‌هایت باش!» هنوز توی دلم مانده بود. گفتم «مسخره می‌کنی؟» گفت که هرگز کسی را مسخره نکرده گفتم « اما هیچ وقت هم نگفتی خوشگلی» گفت «به چه درد می‌خورد که دم به دقیقه بگویم خوگلی؟» بعد گفت «مهم سیرت زیباست که تو داری» گفتم «دیدی می‌خواهی بگویی صورتم زیبا نیست» گفت که هست و دروغ نگفته. خداحافظ کردم و آمدم بیرون و هنوز نمی‌دانم باور کردم یا نه.

چراغ ها دارند سبز می‌شوند؛گمانم.

همیشه دوست صدایش می‌زنم. میگویم روبه‌راهی؟میگوید هست و من می‌دانم نیست. نه که چیزی گفته باشد و دانسته باشم. اولش خودم هم حس خانم مارپل بودن داشتم و فکرکردم چه باهوشم که فهمیده‌ام بعد دیدم هوش نمیخواست که. بی مقدمه که دعوتت کند خانه اش یعنی حالش خوب نیست دیگر. و حتی توی ساده هم این را می‌فهمی. می‌گویم فکر کنم روبه‌راه باشم و البته رو به راه هم!

به خودم که نگاه می‌کنم، به حرف زدنم، به همه چیز می‌بینم که مامان راست میگوید ته تهش را که نگاه کنی هم رنگ نه اما هم خو که شده‌ایم؛تازه ما را که کنار هم نبسته‌اند. یک جورِ مهربان و تسلیمی شده و فلسفه نمی‌بافد مثل همیشه. انقدر غمگین بودنش معلوم است و دلم را آشوب میکند که تف و لعنت میفرستم به همه این مجازی بازی‌های عبث به درد نخور که نمی‌توانم بغلش کنم، آرام بگیرد شاید. و فکرش را که می‌کنم از ناآرامی‌ش خودم هم ناآرامم. به خودم می‌آیم دارم گریه ‌می‌کنم.

می‌گویم «ازم راضی ای؟». خیر سرم می‌خواهم بزنم به در شوخی. نمی‌شود. می‌گوید «بمیری دو روز بیشتر ناراحت می‌شوم» می‌گویم «و شاید ته دلت حسرتی یماند که اگر ترشی نمی‌خورد شاید چیزی می‌شد و هرگز نمی‌فهمیدی من اصلن ترشی دوست نداشته‌ام!» بعد هم میپرسم که راهم می‌دهی خانه‌ات اگر برگشتم؟ و خیالم راحت میشود که می‌دهد.

چراغ ها دارند سبز می‌شوند؛گمانم.

افسانه

ظظهر است. توی اتاق روی زمین دراز کشیده ام ولی خوابم نبرده است.مامان از هال چیزی می‌گویدکه نمی‌شنوم بعد یک دفعه می‌فهمم که گفته «تموم کرد!» و مثل برق گرفته ها از اتاق بیرون می‌دوم.می‌گویم از کجا فهمیدی؟ می‌گوید توی خواب دستم را گرفت گفتم اِ تو اینجایی؟نکند رفته باشی؟ و بعد از خواب پریدم. می‌گویم چه حرف ها می‌زنی ها زن، سکته کردم آخر! گوشی‌ش را برمی‌دارد، چک می‌کند و می‌گوید که واقعن تمام کرده! منطقی‌ش احتمالن این است که توی ده پانزده روز گذشته آن قدر خبر مرگ های ناگهانی دوست و آشنا شنیده‌ام که نباید ککم هم بگزد اما  روی زمین نشسته‌ام کنارش و همین طور گریه می‌کنم.هی گریه می‌کنم و می‌پرسم از مامان که  «چی شد که اینطوری شد یهو؟»، او هم نه جوابم را می‌دهد نه حتی گریه می‌کند.
حالا دو روز گذشته و من از وقتی که شنیده‌ام هی میان کار کردن،حرف زدن، ظرف شستن، خواندن، نوشتن،شب قبل از خواب در تاریکی، صبح بعد از بیدار شدن در روشنایی یک باره یادم می‌افتد و میگویم افسانه؟ نه! یعنی حالا دیگر نیست؟ نه!نه! فکر میکنم که آخرین بار کی و کجا دیدمش و یادم می‌افتد آمده بود خانه‌مان، من برایش شربت آلبالو درست کردم و رفتم بقیه کتاب‌ها و خرت و پرت هایم را توی کارتن ها جمع و جور کنم. کم پیش نمی‌آید که دوستی از دنیا برود و ما یاد خاطرات بدمان از او بیفتیم اما از او هرچه یادم می‌آ‌‌‌‌ید مهربانی و خوش رفتاری و  لطف است. به جای عجیبی از زندگی رسیده‌ام و مرگ عزیزانی را می‌بینم که فکر می‌کردم جاودانه‌اند!

شغل: شنونده‌ی قصه

به خودم که آمدم سن چندانی نداشتم اما مورد اعتماد آدم‌ها بودم. حس عجیبی بود.انتخابش نکرده بودم اما دوستش داشتم. قرار نیست آدم با همه‌ی نوشته های تقدیرش بجنگد، من هم با این یکی نجنگیدم. بعدتر که سنم بیشتر شد دیدم نه تنها دوستش دارم بل‌که جز معدود سرمایه ها و گنج های زندگی‌م است. من میتوانستم به خاطر اعتمادی که به من می‌شد هزاران قصه بشنوم که به رسم ناگفته و نانوشته‌ی این قصه ها معمولن غم‌انگیز و گریه دارند. گاهی هم قصه های خیلی شادی که نمیتوانستند مخاطب چندانی داشته باشند. خیلی طول کشید تا یاد گرفتم بعد از شنیدن قصه های غم‌انگیزچه کنم و چه بگویم. یاد گرفتم، که اصلن نباید چیزی بگویم. باید شانه یا دست گوینده‌اش را فشار بدهم که بداند هستم و بدون حرف بدرقه اش کنم تا دم در غارش. 
امروز هم قصه ای که تا نزدیک ظهر فکر میکردم شاد ادامه پیدا میکند و شاد تمام میشود را گوش کردم و دلم مدت ها بود که چراغی به یادش روشن کرده بود. اما قصه آن طور که فکر میکردیم تمام نشد. باقی ش را شنیدم. گفتم که میدانم نباید حرفی زد اما گریزناپذیر است. گفتم کمی که «بنشیند و صبر پیش گیرد» همه چیز کمرنگ تر می‌شود و این اندوهی که تا مرز شکستن خم میکند کم‌رنگ می‌شود. بعد خاله قصه گو را راهی کردم تا دم در غارش، گفتم که بیرون غار نشسته‌ام و هر وقت که لازم بود صدام کند. توی تنهایی‌م  چراغ دلم را خاموش کردم و یادم افتاد که این دومین چراغ خاموش شده‌ی دلم است.  چه حال خوبی پیدا میکند شنونده قصه ها وقتی که قصه گو می‌گوید در غار برای شنیدن قصه خودش همیشه به رویش باز است!

پ.ن1: این بار نتوانستم خودم هم با قصه گریه نکنم.
پ.ن: دارم فکر میکنم چه بلایی سر خودمان آوردیم و سرمان آوردند که در بهترین روزهای عمرمان این طور محق و ویرانیم و هنوز جواب پیدا نکرده‌ام.