1
روز مصاحبه که برای اولین بار دیدمش، ترسیدم. دوستش نداشتمش و حتی فکر کردم بیخیال کل قضیه بشوم با همهی خواستنم اما نشدم و ماندم و حالا کم میفهممش اما چه دوستش میدارم که این همه پشت و حامی و مراقبمان است با همهی تشر رفتنها و سخت گرفتنها.
2
با من رسمی تر از همه بود. همه بودند. طول کشید یخشان و یخم آب شود. چه قدر مودبانه رفتار کرده بودم که این همه فاصله میانداخت را حتی حالا هم نمیدانم. همه را بغل میکرد و میبوسید جز من. ناراحت میشدم از این فاصله و لجم میگرفت. نمیفهمیدم. شب قبل از جلسه که رفتم برای شکایت و به شوخی پرسیدم جلسه رسمی است؟ خوشگل کنم برایتان؟ خندید و لپم را کشید. یخمان داشت آب میشد.
3
قرار بود 8ساعت شیفت را تنها سر کنم. شب قبل قول داده بود کمکم کند. دیر آمد. کارها روی هم مانده بود و من از اضطراب فلج شده میانشان نشسته بودم. وقتی رسید جانی برایم نماند بود. هی کمکم میکرد. دور و برم میپلکید و میگفت «نترس ! آرام باش بچه! آرام باش بچه!». بعد هم گفت بیا برویم سیگار دوتایی، من و تو. برایم توی هوای سرد سیگار روشن کرد و آرامم کرد. ساعت چهار و نیم عصر با تهدید فرستادم ناهار و بعد هم پاکتش را داد دستم و فرستادم سیگار. مهربانیش به نظرم در کلام نمیگنجید. هنوز هم همین فکر را میکنم.
4
بالاخره بغلش کردم. مهربان و خوب اما نه... کشف بدیهی و احمقانهی دو روز پیشم که به تجربهی ملموس تبدیل شد. احساسات مهم اند. پشت هرچیزی که قایم بشوند چیزی از اهمیتشان کم نمیشود.
5
میخواست معرفیش کند گفت زیباترین ... . قلبم آزرده شد. دربارهی من هرگز نگفته بود زیباترین. شب موقع خداحافظی گفت «مراقب زیباییهایت باش!» هنوز توی دلم مانده بود. گفتم «مسخره میکنی؟» گفت که هرگز کسی را مسخره نکرده گفتم « اما هیچ وقت هم نگفتی خوشگلی» گفت «به چه درد میخورد که دم به دقیقه بگویم خوگلی؟» بعد گفت «مهم سیرت زیباست که تو داری» گفتم «دیدی میخواهی بگویی صورتم زیبا نیست» گفت که هست و دروغ نگفته. خداحافظ کردم و آمدم بیرون و هنوز نمیدانم باور کردم یا نه.
همیشه دوست صدایش میزنم. میگویم روبهراهی؟میگوید هست و من میدانم نیست. نه که چیزی گفته باشد و دانسته باشم. اولش خودم هم حس خانم مارپل بودن داشتم و فکرکردم چه باهوشم که فهمیدهام بعد دیدم هوش نمیخواست که. بی مقدمه که دعوتت کند خانه اش یعنی حالش خوب نیست دیگر. و حتی توی ساده هم این را میفهمی. میگویم فکر کنم روبهراه باشم و البته رو به راه هم!
به خودم که نگاه میکنم، به حرف زدنم، به همه چیز میبینم که مامان راست میگوید ته تهش را که نگاه کنی هم رنگ نه اما هم خو که شدهایم؛تازه ما را که کنار هم نبستهاند. یک جورِ مهربان و تسلیمی شده و فلسفه نمیبافد مثل همیشه. انقدر غمگین بودنش معلوم است و دلم را آشوب میکند که تف و لعنت میفرستم به همه این مجازی بازیهای عبث به درد نخور که نمیتوانم بغلش کنم، آرام بگیرد شاید. و فکرش را که میکنم از ناآرامیش خودم هم ناآرامم. به خودم میآیم دارم گریه میکنم.
میگویم «ازم راضی ای؟». خیر سرم میخواهم بزنم به در شوخی. نمیشود. میگوید «بمیری دو روز بیشتر ناراحت میشوم» میگویم «و شاید ته دلت حسرتی یماند که اگر ترشی نمیخورد شاید چیزی میشد و هرگز نمیفهمیدی من اصلن ترشی دوست نداشتهام!» بعد هم میپرسم که راهم میدهی خانهات اگر برگشتم؟ و خیالم راحت میشود که میدهد.
چراغ ها دارند سبز میشوند؛گمانم.