The Ahang and other good stories

از آن روزهای خوب بود...

مطمئنم ناصرخسرو حتی فکرش را هم نمیکرده که سفرنامه ی اخلاقیش ۱۰۰۰ سال بعد این همه خنده و شادی و هوای خوش بیاورد.آن کوییز منحوس را نادیده بگیرم اگر همه چیز فوق العاده بود...

توی ایستگاه طرشت ۲۰دقیقه ای می ایستیم.از ماجرای گلو میگوییم و کلی حرف مفت.آن قدر بلند بلند میخندیم و دیوانه بازی در می آوریم که رهگذران بی معطلی مرحله ی ظن را اسکیپ میکنند و به یقین میرسند دیوانه ایم.سخت سفارشم میکند که:تابلو های راهنما رو درست نگاه کن.نری تو زیرگذر ولیعصر گم شی...

اما باز به زیرگذر ولیعصر که میرسم کلی گیج میزنم و سه بار از سه خروجی مختلف بیرون می آیم.تا برسم سر وصال صد بار میمیرم و زنده هم نمیشوم.دهانم بدبو و بدمزه است.توی کوله ام در به در دنبال خوشبوکننده میگردم و پیدایش که میکنم با چه دست لرزانی درش را باز میکنم و دو تا توی دهانم می اندازم.پیش خودم فکر میکنم که شاید بیماری قلبی مزمنی دارم و این هم قوطی قرص قلبم است و حالا از شدت اضطراب یادم نمی آید.بعد به دیت اول  فکر میکنم.به اینکه اگر وضع حالایم برای یک قرار دوستانه به این سادگی این است آن وقت باید آمبولانسی چیزی خبر کنند.دهانم نه مزه ی لیمو که مزه ی زهرمار میگیرد و خشک میشود.در آستانه ی پس افتادنم که وصال را رد میکنم و سیمای آهنگ را از دور میبینم.

همه ی حرف های خوب و خنده ها یک طرف دیدن یک دوست نادیده یک طرف؛یک اتفاق خوب.یک جای خوب تازه٬یک جفت گوش خوب برای شنیدن و خنده هایی که هر کدام باید اسکار میگرفتند...

پ.ن۱:همه ی این ها مال یک ماه و نیم پیش است٬نوشته هم ایضن.

پ.ن۲:مرسی از آهنگ و تمام حس های خوبش...

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد