تو که خودت همیشه اسیر دست عشق های قاهرِ کشنده یِ خون ریز بوده ای،اسیر صنم هایی که رسم عاشق کشی و شیوه ی شهرآشوبی خوب میدانسته اند حالا آن قدر در سردی و بی رنگی و نامهربانی و بی تفاوتی پیش رفته ای و تاخته ای که بگویند:عاشق؟!تو؟مگر عاشق هم میشوی؟الان عاشقی مثلن؟!اصلن بلدی؟!
و بشکنی در خودت.بشکنی که پس همه ی شبانه روزهای کشدار دوری،همه ی جدایی ها و ندیدن ها و انتظار برای آدم ها،عزیزان،دوستان و آن موجود یگانه همه هیچ؟این موجود بی احساس پوسته ی توست،قبول اما تنفر و خشم با تو چه کرده؟بروی جلوی آینه بایستی و وقتی به چشم هایت نگاه میکنی و دقیق میشوی نشناسی خودت را.آن قدر درد کشیده باشی در این فرآیند استحاله که یادت نیاید؛مطلقن هیچ چیز!بیشتر فکر کنی و حتی یک روز وقتی توی بانک نشسته ای و فرم پر میکنی میانه ی نوشتن به خودت بیایی و به دست هایت نگاه که این ها را تو نوشتی؟این دست خط گردِ نرمِ غمگین مال توست؟بعد هم باز یادت نیاید که دست خط بچگانه ات چه بلایی سرش آمده؟روزی رسیده باشد که توی نازک دل شی ریز و تیز نادیدنی را خودت از دستت بیرون بکشی و بتوانی برای آدم ها تصور مرگ کنی،حتی وقتی خشمگینی آرزویش را و لا به لای این آدم ها کسانی جای دارند که قرار بوده نزدیکان و عزیزانت باشند.دیگر چای را تلخ ترجیح میدهی،قهوه نوشیدن دارد عادتت میشود و تویی که بوی سیگار حالت را به هم میریخت،حالا گاهی چند نخ دود میکنی و چه دوست داری این خودکشی تدریجی لذت بخش را.کی دوستانت جایشان را با دیگران عوض کردند؟کی گوش هایت این قدر به صدا حساس شد؟و تویی که روزهای بارانی از تاریکی توی خانه دق میکردی حالا حتی به نور هم حساس شده ای؛هرچه کمتر،بهتر.
چشم باز میکنی و میبینی کمتر از سه ماه مانده به آخر بیست سالگیت،بیست سالگی نکرده ای به قدر کفایت هیچ،آدم غریب و نامانوسِ تازه ای هم شده ای.مجنون تر و سرگردان تر از همیشه ای و تصورت از بیست سالگی و بیست سالگی حقیقی اشتراکشان کمترین حد ممکن است.
خشم و غم و و جنون و نبودن و کم بودن و دنیای دوار دیوانه ی ِ وحشی و حتی آدمِ تازه ای که تویی!
پ.ن:هر کسی هر چه دلش خواست بگوید.من به عاشق بودن و باز عاشق شدنم ایمان دارم.
جواب من به همه یکیست.چیزی با این مضمون که این منم!دختر بی دلیل سربه هوایی که شکل زندگیش شلخته و کولی وار است.اینطوری یاد گرفته زندگی کردن را.گاهی همین مدل زندگی کردن دردسر درست میکند برایم.آدم ها را فراری میدهد حتی.اما "این" منم!
دیشب با دوستی حرف میزدم یکی از همین سوال ها پرسید.منم همان جواب همیشگی را دادم و به فراخور سوال و موقعیت اضافه کردم که ممارست هم ندارم.دیروز بعد از صحبت با او و حرف هایش فکر کردم شاید وقتش رسیده باشد که دیگر مرتب و منضبط بشوم،هدف و برنامه برای خودم درست کنم.نشستم باز فکر کردم؛بیشتر.دیدم خیلی خوب میشود اگر بشود فقط یک مشکلی هست اینکه این آدم به درد بخورِ خوب دیگر من نیستم.
آن یک هفته ی خونین لعنتی و پی ام اس مزخرف و کشنده و دو ماراتن را پشت سر میگذارم.به بهانه ی درد کشیدن هرکاری دلم میخواهد انجام میدهم؛به آدم ها میپرم،شکلاتِ بی حساب میخورم،سیگارِ بی حساب میکشم،مفنامیک و بروفن و استامینوفن هایی که از دستم قایم کرده اند را یواشکی پیدا میکنم و با بابونه ای که دم میکنم هرشب میخورم.به قصد کشت کتاب میخوانم و عین خیالم هم نیست که کجایم و الان توی مترو نشسته ام یا اتوبوس و کسی گریه کردنم برای عشق دکتر نون و زنش را میبیند یا نه.زندگی دستم را گرفته کشان کشان میبرد...