“شمردن بلد نیستم
دوست داشتن بلدم
گاهی شده
یکی را دو بار دوست داشته باشم
دو نفر را یکجا !
چهکار میشود کرد
دوست داشتن بلدم
شمردن بلد نیستم”
― آیدین روشن
تصمیم گرفتم چشم دلم را ببندم که دیگر اینطوری بیچاره ام نکند،قفل بزنم روی لامصب زبان نفهمش بلکه دیگر بتوانم مثل آدم زندگی کنم.مثل آدم زندگی کردن تنهایی میشود؟بیخیال که میشود یا نه.چشم های سرم همدست دلم شده.عکسش با آن صورت سنگی، عینک و نگاه سرد و زاویه دار لعنتی.این که یک دفعه مهربان میشود،سلام و احوالپرسی صمیمانه،میگوید "به به"فلانی،اعتماد میکند،سفره دلش را باز میکند،آخرش نگران میشود که" ناراحت نشوی یک وقت،تمام شده رفته"اینکه خواهش میکند جای تشر رفتن.نمیفهمد این دل صاحب مرده زبان آدمیزادنمیداند،جا میماند و دمار از روزگار من درمی آورد.هزار بار خودم توی دهانش زده ام،میلیون بار دیگران ولی باز نمیفهمد.نمیفهمد چهره صاحبش ملاحت و شیطنت دلبرانه ندارد،لبخند و رفق اش کسی را عاشق نمیکند.گرفتن دستانش هیچ دلسردی را دلگرم نمیکند.کاری هم از دستم ساخته نیست.چندبار بزنم توی دهنش که خفه خوان بگیر،نبین،نشنو؟
پ.ن:اینجا را با وجود کمی مخاطب دوست دارم ولی نمیدانم چرا کمتر مینویسم.