از آن آدم هام که در طول روز بارها سراغ آینه میروم و به این دختری که توی آینه نگاهم میکند را نگاه میکنم.شکلک در میاورم.سعی میکنم طبیعی بخندم.پریشان که میشوم به مردمک های بیقرار و لب های خشک و مبهوتم با دقت نگاه میکنم.به سرم لچک و دستار میبندم.با رنگ های مختلف سرخاب سفیداب میکنم.عینک این و آن را میزنم.حتی گاهی موقع زار زدن مینشینم جلوی آینه و همانطور که زار میزنم به خودِ درون آینه ام نگاه میکنم.در تمام عمرم با آینه درگیر بودم .هیچ وقت آدم هایی که با آینه غریبه اند را نفهمیدم و نمیفهمم.هرچه بیشتر خودم را شناختم و هر قدم که به خودم نزدیکتر شدم رابطه ام با آینه هم غریب تر و عمیق تر شد.یک بازه زمانی فکر میکردم چرا آینه فقط آشفتگی قیافه و ظاهرت را نشانت میدهد و نشانت نمیدهد پشت این ظاهر آراسته ،این موهای شانه خورده و جامه ی بی لک و خنده های بی نقص گاه چه جهنمی خوابیده که نه تو میدانی نه آینه میگوید.چند روز است به آینه که نگاه میکنم،لبخند که میزنم،به مردک های سیاهِ سیاهم که نگاه میکنم هر دو را هزار بار بیگانه میابم.نه که زشت باشند یا دوستشان نداشته باشم؛نه.هرچه نگاهشان میکنم،به زندگی و حال و روزم نگاه میکنم،به فرصت هایی که پیش نمی آیند مطمئن تر میشوم که این لبخند کشدار دلربا و این چشم های مهربان مال من نیست و اشتباهی روی صورتم جا مانده.نه به پس زمینه ی خط خطی فکرهایم میخورد نه با رفتار و سکنات خشن و قریب با دیوانگانم. صاحبش هر که باشد حتمن حالا کارش لنگ مانده و حسابی دنبالشان میگردد.کاش این نوشته را بخواند این یک جفت چشم مهربان اما نگران و این لبخند بی دلیل را بردارد ببرد.