توی وبلاگ قبلیم هم از او نوشتم اما باز هم ذوق دارم.حس میکنم من او را به دنیا آورده ام.همیشه که مادر واقعیمان ما را به دنیا نیاورده.دنیایش،نهایت آمالش این بود که با کامپیوترش توی قطب تنها زندگی کند.به ندرت با کسی حرف میزد.تقریبن هیچ اظهار نظری نمیکرد و حتی گاهی رفتارهای به ظاهر خالی از عاطفه وماشینیش مرا یاد بچه های اوتیستیک می انداخت...
همه چیز از پروژه ی آمار سال دوم شروع شد و گروهی که دست به دامن توانایی او شده بودند.بعدتر تدریس خصوصی تابستانه اش به من به مناسبت افتادنم از درس هندسه ما را به هم نزدیک تر کرد.اولین دوستش شدم که به خانه اش میرفت و حتی بعد از اینکه امتحان دادم و یک روز در میان خانه مان نمی آمد دلتنگ شد و حوصله اش سر رفت.اولین دوستش که با او بیرون از خانه و مدرسه قرار گذاشت و گردش رفت.هیچ کس با هم بودن وصمیمیتمان را باور نداشت.در نظر دیگران من کوه احساس بودم و او کوه منطق.با هم بودنمان بی دلیل ترین اتفاق زمین بود برای بقیه اما با هم بودیم؛شادمانه.بعدتر به گروه دوستیمان راه پیدا کرد.رفیقمان شد؛شریک رویاها و دیوانه بازی هایمان.باغ مصفا و بکر قلبش را کشف کردم.به همه نشان دادم که احساسات دارد حتی بیش از دیگران فقط شیوه و راه ابرازش فرق دارد.محتاط است و هرکسی را محرم نمیداند.امروز در شرف یک رابطه است.دل در گرو دلبری دارد.دلدار کسی شده.میگوید من جز سه نفر اول زندگیش هستم.حق ندارم بال در بیاورم...؟!حق ندارم خودم را مادرش بدانم با آنکه فاصله ی سنی مان بیش از 6ماه نیست...؟
من نسبت به برادر کوچک ترم همچین حسی دارم
بی نظیره این حس...
البته من سال هاست که مادر شدم....
از وقتی خلق کردم...