در جهانی خالی از رویا،
کودکان
یادآورِ پروانه و رنگین کمان هستند !
سیدعلی میرافضلی
تیر امسال 5ساله شده پسرخاله ی اهل فرنگ.عقل و شعور و آگاهیش اما ضربدر هزار شده توی یک سالی که ندیدیمش.از یک ماه پیش تا حالا این یک هفته ی آخر حسابی رفیق شدیم و خوش گذراندیم و دیروز شاید بهترینِ این روزهای رفاقت بود.کلاه مشکیم را بردم برایش.عکس گرفتیم.کلاه بازی کردیم.روی پایم نشاندمش و با هم" رو رو با قایق در مسیر آب" خواندیم و پارو زدیم.روی انگشت های دست و پای همدیگر نقاشی کشیدیم.آدم هایی که میخندند،گریه میکنند،چشمک میزنند،عصبانی میشوند،گریه میکنند.لی لی حوضک بازی میکنیم.شعرهایی که با انگشت های دست بلدم میخوانیم.نقاشی میکشیم روی پیشانی هم میچسبانیم و حدس میزنیم.اما بازی مورد علاقه ی خودم که اختراعش کردم این است:روی کاغذ آدمک های ساده ای میکشم و دستشان را به هم میدهم.توی صورتشان چیزی نمیکشم و بعد نوبتی به هم میگوییم چه حالت انسانی و چه کسوتی برایش بکشیم.بعد کفش های مختلف،چیزهای مختلف در دست هاشان میکشیم.دوست دارم بداند دست آدم ها همیشه توی دست هم باید باشد.چه بخندند، چه گریه کنند، چه عینک بزنند و چه اخم کنند. چیزهایی که در دستشان میکشیم همان دغدغه هاشان هم اثری در این دست در دست بودن ندارد.
پ.ن1:او دومین عنصر ذکوریست که غریزه مادریم را قلقلک داده؛اولی در 25سالگی،این یکی در 5سالگی.
پ.ن2:اینکه من و دخترک را "حواهر"های خودش میداند و این را حتی به مربی مهدش هم گفته که توی ایران دوتا خواهر دارد و من از ذوق و خوشی روی پا بند نمیشوم.
ماچ بر تو مهربون:**