مشورت برای شروع عصیان

لجم را حسابی درآورده.خودش با فشار بالای ارثی و هزار درد دیگر مصرانه سیگارش را میکشد،آن وقت مثل پیرمردها نصیحت و منعم میکند که:
نکش،نکش،نکش...
آدم را ذره ذره نابود میکند...
با این حرفش رویای "دو نفر یک نخ"م را نابود میکند...
میگویم بار آخرت باشد تا خودت میکشی بگویی نکش...
رطب خورده منع رطب نکند!
خودش یک بار قید زندگی را زده و بی خیال همه چیز شده آن هم درست وقتی همسن من بوده اما حرف از سر راه گذاشتن این بچه ی ناقص لعنتی که میزنم.میگوید:
 برو "طعم گیلاس" کیارستمی را نگاه کن...
پ.ن1:میفهمم همه از محبت است اما لجم را حسابی درآورده و عصبانیم کرده...:|||
پ.ن2:شاید کسی نداند یا یادش نیاید ولی خودم  یادم هست که به همه ی رفقای سیگاری مخصوصن ش التماس میکردم که این کوفتی را بگذارید کنار.حالا خودم پی عصیانم...

مثل یک گره شل...

با اینکه رسمن و ظاهرن همه چیز تمام شده ته قلبم امید خاموشی هست.مثل یک گره شل؛آنقدر شل که دیگر ماهیت گره بودنش را از دست داده.فکر میکنم که پشیمان میشود،بر میگردد.همه چیز عالی میشود.میشویم آن دو یار دیوانه و شوریده  ای که همیشه رویایش را داشتم.مغزم دنبال راه های مختلف میگردد برای این مهم و... خلاقیت غریبی هم نشان میدهد!
پ.ن:کاش بیماریش زودتر خوب شود.خودش که هیچ به فکر نیست و انگار با لذت درد میکشد...:((((

بعد از مدت ها کلنجار از بوی سیگار شالم دل کندم و شستمش...:(((

من مادر هستم...

توی وبلاگ قبلیم هم از او نوشتم اما باز هم ذوق دارم.حس میکنم من او را به دنیا آورده ام.همیشه که مادر واقعیمان ما را به دنیا نیاورده.دنیایش،نهایت آمالش این بود که با کامپیوترش توی قطب تنها زندگی کند.به ندرت با کسی حرف میزد.تقریبن هیچ اظهار نظری نمیکرد و حتی گاهی رفتارهای به ظاهر خالی از عاطفه وماشینیش  مرا یاد بچه های اوتیستیک می انداخت...
همه چیز از پروژه ی آمار سال دوم شروع شد و گروهی که دست به دامن توانایی او شده بودند.بعدتر تدریس خصوصی تابستانه اش به من به مناسبت افتادنم از درس هندسه ما را به هم نزدیک تر کرد.اولین دوستش شدم که به خانه اش میرفت و  حتی بعد از  اینکه امتحان دادم و یک روز در میان خانه مان نمی آمد دلتنگ شد و حوصله اش سر رفت.اولین دوستش که با او بیرون از خانه و مدرسه قرار گذاشت و گردش رفت.هیچ کس با هم بودن وصمیمیتمان را باور نداشت.در نظر دیگران من کوه احساس بودم و او کوه منطق.با هم بودنمان بی دلیل ترین اتفاق زمین بود برای بقیه اما با هم بودیم؛شادمانه.بعدتر به گروه دوستیمان راه پیدا کرد.رفیقمان شد؛شریک رویاها و دیوانه بازی هایمان.باغ مصفا و بکر قلبش را کشف کردم.به همه نشان دادم که احساسات دارد حتی بیش از دیگران فقط شیوه و راه ابرازش فرق دارد.محتاط است و هرکسی را محرم نمیداند.امروز در شرف یک رابطه است.دل در گرو دلبری دارد.دلدار کسی شده.میگوید من جز سه نفر اول زندگیش هستم.حق ندارم بال در بیاورم...؟!حق ندارم خودم را مادرش بدانم با آنکه فاصله ی سنی مان بیش از 6ماه نیست...؟

استخلاص یا سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی...

بعد از تقریبن دو ماه دیشب رها شدم.همه چیز تمام شد.سبکم و درد خفیفی ناشی ازنوعی فقدان و  از دست دادن دارم.اما همه چیز رو به راه است.حالا مطمئنم یک دوست خوب دارم .از اینکه هنوز دوستم باقی مانده راضی و شادم.همه چیز خوب است و به نظرم تنها اشکال کار کمی پس و پیش شدن زمانی بوده.اینکه زمان این برخورد زمان درستی نبوده،همین...
پرسید خوبی؟ گفتم بد نیستم.سبکم.گفت سبک چطوریست؟ گفتم خوب دردناک...
حرف کتابی را پیش کشید که با هم میخوانیم.قیافه ام او را هم گول زده.مهربان و دلسوز میخواهد حالم را عوض کند مثل 5سالگی هایم.برایم مسجل بود همین قدر دلسوز و  رفیق است.اصلن همین ها بود که دچارم کرد...
چراغ ها را خاموش میکنم و بعد به خودم میگویم آفرین دختر خوب!آفرین که شجاع بودی به خاطر خودت.آفرین که اسیر قید و بند و هنجارهای بیخود جامعه نشدی.آفرین که احترام گذاشتی به خواست و تنهایی دیگری.آفرین به خاطر اینکه عاشق بودی اما عاقل هم بودی...
برای خودم توی سرم آهنگ پلی کردم و تازه به خودم اجازه دادم گریه هم بکنم ؛راحت.گریه ام از درد خلاصی بود یا شاید هم برای دختری بود که از فردا باز تنهاست.دارم سعی میکنم که با او بسازم و سعی کنم به جفتمان خوش بگذرد تا وقتی که هست؛ تا وقتی که  بخواهد برود.میدانم میرود روزی و شاید آن روز  برای رفتنش گریه کنم،کسی چه میداند...

پ.ن:کشتن مرغ مقلد و نهنگ عنبر تا آخر دنیا برایم خاص میمانند و یادآور او...