چراغ ها دارند سبز می‌شوند؛گمانم.

همیشه دوست صدایش می‌زنم. میگویم روبه‌راهی؟میگوید هست و من می‌دانم نیست. نه که چیزی گفته باشد و دانسته باشم. اولش خودم هم حس خانم مارپل بودن داشتم و فکرکردم چه باهوشم که فهمیده‌ام بعد دیدم هوش نمیخواست که. بی مقدمه که دعوتت کند خانه اش یعنی حالش خوب نیست دیگر. و حتی توی ساده هم این را می‌فهمی. می‌گویم فکر کنم روبه‌راه باشم و البته رو به راه هم!

به خودم که نگاه می‌کنم، به حرف زدنم، به همه چیز می‌بینم که مامان راست میگوید ته تهش را که نگاه کنی هم رنگ نه اما هم خو که شده‌ایم؛تازه ما را که کنار هم نبسته‌اند. یک جورِ مهربان و تسلیمی شده و فلسفه نمی‌بافد مثل همیشه. انقدر غمگین بودنش معلوم است و دلم را آشوب میکند که تف و لعنت میفرستم به همه این مجازی بازی‌های عبث به درد نخور که نمی‌توانم بغلش کنم، آرام بگیرد شاید. و فکرش را که می‌کنم از ناآرامی‌ش خودم هم ناآرامم. به خودم می‌آیم دارم گریه ‌می‌کنم.

می‌گویم «ازم راضی ای؟». خیر سرم می‌خواهم بزنم به در شوخی. نمی‌شود. می‌گوید «بمیری دو روز بیشتر ناراحت می‌شوم» می‌گویم «و شاید ته دلت حسرتی یماند که اگر ترشی نمی‌خورد شاید چیزی می‌شد و هرگز نمی‌فهمیدی من اصلن ترشی دوست نداشته‌ام!» بعد هم میپرسم که راهم می‌دهی خانه‌ات اگر برگشتم؟ و خیالم راحت میشود که می‌دهد.

چراغ ها دارند سبز می‌شوند؛گمانم.

افسانه

ظظهر است. توی اتاق روی زمین دراز کشیده ام ولی خوابم نبرده است.مامان از هال چیزی می‌گویدکه نمی‌شنوم بعد یک دفعه می‌فهمم که گفته «تموم کرد!» و مثل برق گرفته ها از اتاق بیرون می‌دوم.می‌گویم از کجا فهمیدی؟ می‌گوید توی خواب دستم را گرفت گفتم اِ تو اینجایی؟نکند رفته باشی؟ و بعد از خواب پریدم. می‌گویم چه حرف ها می‌زنی ها زن، سکته کردم آخر! گوشی‌ش را برمی‌دارد، چک می‌کند و می‌گوید که واقعن تمام کرده! منطقی‌ش احتمالن این است که توی ده پانزده روز گذشته آن قدر خبر مرگ های ناگهانی دوست و آشنا شنیده‌ام که نباید ککم هم بگزد اما  روی زمین نشسته‌ام کنارش و همین طور گریه می‌کنم.هی گریه می‌کنم و می‌پرسم از مامان که  «چی شد که اینطوری شد یهو؟»، او هم نه جوابم را می‌دهد نه حتی گریه می‌کند.
حالا دو روز گذشته و من از وقتی که شنیده‌ام هی میان کار کردن،حرف زدن، ظرف شستن، خواندن، نوشتن،شب قبل از خواب در تاریکی، صبح بعد از بیدار شدن در روشنایی یک باره یادم می‌افتد و میگویم افسانه؟ نه! یعنی حالا دیگر نیست؟ نه!نه! فکر میکنم که آخرین بار کی و کجا دیدمش و یادم می‌افتد آمده بود خانه‌مان، من برایش شربت آلبالو درست کردم و رفتم بقیه کتاب‌ها و خرت و پرت هایم را توی کارتن ها جمع و جور کنم. کم پیش نمی‌آید که دوستی از دنیا برود و ما یاد خاطرات بدمان از او بیفتیم اما از او هرچه یادم می‌آ‌‌‌‌ید مهربانی و خوش رفتاری و  لطف است. به جای عجیبی از زندگی رسیده‌ام و مرگ عزیزانی را می‌بینم که فکر می‌کردم جاودانه‌اند!

شغل: شنونده‌ی قصه

به خودم که آمدم سن چندانی نداشتم اما مورد اعتماد آدم‌ها بودم. حس عجیبی بود.انتخابش نکرده بودم اما دوستش داشتم. قرار نیست آدم با همه‌ی نوشته های تقدیرش بجنگد، من هم با این یکی نجنگیدم. بعدتر که سنم بیشتر شد دیدم نه تنها دوستش دارم بل‌که جز معدود سرمایه ها و گنج های زندگی‌م است. من میتوانستم به خاطر اعتمادی که به من می‌شد هزاران قصه بشنوم که به رسم ناگفته و نانوشته‌ی این قصه ها معمولن غم‌انگیز و گریه دارند. گاهی هم قصه های خیلی شادی که نمیتوانستند مخاطب چندانی داشته باشند. خیلی طول کشید تا یاد گرفتم بعد از شنیدن قصه های غم‌انگیزچه کنم و چه بگویم. یاد گرفتم، که اصلن نباید چیزی بگویم. باید شانه یا دست گوینده‌اش را فشار بدهم که بداند هستم و بدون حرف بدرقه اش کنم تا دم در غارش. 
امروز هم قصه ای که تا نزدیک ظهر فکر میکردم شاد ادامه پیدا میکند و شاد تمام میشود را گوش کردم و دلم مدت ها بود که چراغی به یادش روشن کرده بود. اما قصه آن طور که فکر میکردیم تمام نشد. باقی ش را شنیدم. گفتم که میدانم نباید حرفی زد اما گریزناپذیر است. گفتم کمی که «بنشیند و صبر پیش گیرد» همه چیز کمرنگ تر می‌شود و این اندوهی که تا مرز شکستن خم میکند کم‌رنگ می‌شود. بعد خاله قصه گو را راهی کردم تا دم در غارش، گفتم که بیرون غار نشسته‌ام و هر وقت که لازم بود صدام کند. توی تنهایی‌م  چراغ دلم را خاموش کردم و یادم افتاد که این دومین چراغ خاموش شده‌ی دلم است.  چه حال خوبی پیدا میکند شنونده قصه ها وقتی که قصه گو می‌گوید در غار برای شنیدن قصه خودش همیشه به رویش باز است!

پ.ن1: این بار نتوانستم خودم هم با قصه گریه نکنم.
پ.ن: دارم فکر میکنم چه بلایی سر خودمان آوردیم و سرمان آوردند که در بهترین روزهای عمرمان این طور محق و ویرانیم و هنوز جواب پیدا نکرده‌ام.

تا چو شهریور درآید بازگردد عندلیب

چند روز پیش خواهرم که پریشانی از نیمه گذشتن تابستان سراغش آمده بود داشت از هر کداممان میپرسید نظرمان درباره ی شهریور  وقتی که محصل بودیم چه بوده و وقتی سر میرسیده چه حسی داشته ایم؟
یادم افتاد وقتی محصل بودم چه قدر از شهریور بیزار و عاصی بودم.هر نفسی که میکشیدم حالم بدتر  میشد انگار.آن قدر که مهر را به شهریور ترجیح میدادم !انگاراولین روز شهریور برایم  پایان تابستان بود و همه ی آزادی و یلگی و بطالت دلخواه کودکانه ام.راستش حتی حالا هم میتوانم همه ی این احساسات را با جزئیات فراوان مجسم کنم و حالم خراب شود.این ها را کم‌وبیش برایش گفتم.بعد توی دلم گفتم ولی حالا دیگر شهریور را دوست دارم.کیفیت بی‌چگونگی و لطیفی در شهریور هست که نمیتوانم دوستش نداشته باشم.هوا خنک و بهشتی میشود.سیگار به جان آدم کیف میدهد و میچسبد و دانشگاه که نزدیک میشود.حالا دیگر شهریور را خیلی دوست دارم.