چراغ ها دارند سبز می‌شوند؛گمانم.

همیشه دوست صدایش می‌زنم. میگویم روبه‌راهی؟میگوید هست و من می‌دانم نیست. نه که چیزی گفته باشد و دانسته باشم. اولش خودم هم حس خانم مارپل بودن داشتم و فکرکردم چه باهوشم که فهمیده‌ام بعد دیدم هوش نمیخواست که. بی مقدمه که دعوتت کند خانه اش یعنی حالش خوب نیست دیگر. و حتی توی ساده هم این را می‌فهمی. می‌گویم فکر کنم روبه‌راه باشم و البته رو به راه هم!

به خودم که نگاه می‌کنم، به حرف زدنم، به همه چیز می‌بینم که مامان راست میگوید ته تهش را که نگاه کنی هم رنگ نه اما هم خو که شده‌ایم؛تازه ما را که کنار هم نبسته‌اند. یک جورِ مهربان و تسلیمی شده و فلسفه نمی‌بافد مثل همیشه. انقدر غمگین بودنش معلوم است و دلم را آشوب میکند که تف و لعنت میفرستم به همه این مجازی بازی‌های عبث به درد نخور که نمی‌توانم بغلش کنم، آرام بگیرد شاید. و فکرش را که می‌کنم از ناآرامی‌ش خودم هم ناآرامم. به خودم می‌آیم دارم گریه ‌می‌کنم.

می‌گویم «ازم راضی ای؟». خیر سرم می‌خواهم بزنم به در شوخی. نمی‌شود. می‌گوید «بمیری دو روز بیشتر ناراحت می‌شوم» می‌گویم «و شاید ته دلت حسرتی یماند که اگر ترشی نمی‌خورد شاید چیزی می‌شد و هرگز نمی‌فهمیدی من اصلن ترشی دوست نداشته‌ام!» بعد هم میپرسم که راهم می‌دهی خانه‌ات اگر برگشتم؟ و خیالم راحت میشود که می‌دهد.

چراغ ها دارند سبز می‌شوند؛گمانم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد