از جشن فارغ التحصیلی،گلدان های پشت پنجره و چیزهای دیگر

1
این ترم همدمِ جان فارغ التحصیل میشود.میخواستیم برایش جشن بگیریم که زود راهی ولایت شد و جشن به تعویق افتاد تا وقتی که برگردد.همه با میل ورغبت کامل میخواستند برایش جشن بگیرند و چه به حق!
آدم عجیبی است.از همه چیز میداند و با همه کس دوستی میکند.یک تنه رفیق این همه آدم است؛آن هم چه رفاقتی. اگرچه نسخه وطنی اما با کیفیت و درجه یک.همه جا میتوانی از خوبی ش بگویی و این که  "آنچه خوبان همه دارند او یک جا دارد" و خیل ی همراه و هم داستان شوند.این همه محبت و دوستی صادقانه ی بی غش که در اوست احتمالن یک اشتباه محاسباتی بزرگ بوده موقع تقسیم آن بالا وگرنه هرطور که حساب کنی با عقل جور در نمی آید.
این روزها هی از همه چیز و همه کس کتاب میخوانم تا بیشتر و بیشتر بدانم و در حق همه رفاقت های جانانه تر از قبل میکنم و برگه امتحان هایم را تمیز و سالم نگه میدارم و از خودم میپرسم روزی من هم به اندازه او رفیق و محبوب می شوم تا خلقی مشتاق جشن فارغ التحصیلی م باشند؟!

2
تا چند وقت پیش فکر میکردم چهره آدم یکی دو بار به شدت  متحول میشود آن هم قبل از بلوغ که همه چیز صورت به هم میریزد و یک بار هم بعد از آن که همه چیز به حالت عادی و طبیعی برمیگردد و حتی بهتر از قبل میشود.اما انگار اشتباه کرده ام.توی چندماه گذشته چهره ام نرم نرم اما بی وقفه دارد تغییر میکند.تغییرات انقلابی و بزرگ نیستند،شاید اصلن بقیه چندان هم متوجه شان نشوند،اما مگر میشود خودم متوجه نشوم.تا چند وقت پیش چهره ام هنوز آن حالت کودکانه را حفظ کرده بود.آن قدر که تقریبن هیچ کس سن واقعی م را متوجه نمیشد و درست حدس نمیزد.نه آرایش کردن،نه لباس پوشیدن،نه رنگ کردن مو و حتی گاهی اظهار نظر و حرف زدن هم تاثیری نداشت.شاید بزرگترین تغییر همین است.چهره ام کم کم دارد پخته میشود و تبدیل به چهره ی یک بزرگسال.گذراندن و تجربه کردن های این دو سه سال گذشته اگرچه با تاخیر اما کم کم دارند اثر میکنند؛کودکانگی م بدون میل و اراده ی من دارد از لای انگشتانم میلغزد و ناپدید میشود.از یک طرف این پختگی را دوست دارم و گمان میکنم مرا زیباتر میکند و از یک طرف نمیتوانم برای کودکانگی از کف رفته م زار نزنم؛حتی همین حالا که دارم تایپ میکنم!

3
میراندا جولای توی کتاب "هیچ کس مثل تو مال این جا نیست" داستانی دارد به اسم "مرد روی پله ها" شخصیت داستانکه یک زن است جایی از داستان میگوید که وقتی برای اولین بار با دوست پسرش قرار میگذارد و بیرون میروند همان پیراهنی را میپوشد که هفت هشت سال قبل تر برای چنین روزی خریده بود،پیراهنی که دیگر از مد افتاده بود.من هم خیلی چیزها را برای چنین روزی و اصولن یک مناسبت خاص نگه داشته ام.از لباس تا کتاب و اکسسوری و الخ.دیروز اما نمیدانم چرا و چطور زد به سرم.ناخن هایم را با همان چیزهایی که توی خرت و پرت های روز موعود داشتم درست کردم و عاشقشان شدم و خوشحالم.
 گور پدر همه ی مناسبت های خاص و همه ی کسانی که منتظرم بیایند و نمی آیند؛زندگی کن لعنتی!

4
پنجره اتاقم یک هره ی کم عرض سنگی دارد که فقط  گلدان های کوچک رویش جا میشوند.مامان _احتمالن از بی جایی_ دو تا از گلدان هایش را آورده گذاشته پشت پنجره.یکی یک گلدان شلوغ و  پر برگ پونه ای است و آن یکی هم دو شاخه ی کوتاهی از جنس مرکبات _احتمالن پرتقال_.به سرم زده که من شبیه کدامشانم و هی فکر میکنم و نمیفهمم.به نظرم گلدان شلوغ پونه پوسته و ظاهر من است و گلدان پرتقال درونی که هیچ کس نه دیده و نه شناخته،خودم هم تازه پیدایش کرده ام!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد