همه چیز، دقیقن همه چیز به شدت و سرعت تغییر میکنند و من هم  تغییر میکنم؛به شدت و سرعت. سلیقه ام در دوست پیدا کردن،  لباس، موسیقی، کتاب، موتیف های که وقتی مورد علاقه ام بوده اند و حتی گاهی که خیلی به سرم میزند در  رشته ام عوض میشود. از انتخاب ها و حس هایی که داشته ام پشیمان و سیر میشوم اما تردیدم به او همین طور سفت و سِور سر جایش ایستاده و جوری زل زده توی چشم هایم که بخواهم هم نمیتوانم نگاهم را بدزدم و مرعوب نشوم!
هست. دو سال و نیم و دارد میشود سه سالِ تمام که هست و "دگران روند و آیند و او و تردیدش همچنان که هستند". انکار نمیکنم که این وسط هی دگرانی بودند که به اندازه یک عبور آمدند و رفتند ولی واقعن او همچنان که هست. نه من فکر میکردم که این قدر بمانیم نه حتی خودش، که بشود سه سال و وقتی در آستانه ی بیست و یک سالگی و بیست و هشت سالگی ایستاده ایم هنوز باشیم. یادم است که کم سن تر که بودم و خام تر، این سفت و سختی و جدیت و خونسردی، این شخصیت محکم و مینیمال که درون پیچیده ای داشت _که اتفاقن چون مینیمال بود محکم بود_ را نمیفهمیدم و کسی ته دلم او را میخواست و من توی دهنش میزدم و بی صدا، بدون آن که کسی بفهمد درد میکشیدم. مدام حسم به او شدید میشد و ضعیف میشد و این میانه ها خودم را یادم می‌آید که هی میگفتم احمق جان شما وصله ی هم نیستید، بفهم و بیخیال شو! مشخصن با یک میزانسن واضح یادم است که توی ایستگاه دروازه شمیران در حالی که زل زده بودم به تبلیغ ایرانسل روی سکوی مقابلم منتظر قطار ایستاده بودم و این ها را خیلی آرام و منطقی به خودم میفهماندم و خودم هم راضی شده بود به خدا. هر بار که نظرم عوض شد تقصیر خودش بود که دلسوزی راهنمایانه و استادانه اش با مهربانی و خوش اخلاقی همراه میشد و تقصیر  زمان که زخم ها را التیام میبخشید و تقصیر  این ساده لوحی کوفتی خودم که هی یادش میرفت همه ی چیزهای را که گذشته بود. حتی یک بار خودش گفته بود شاید بشود و نصف بیشتر این امیدواری نیم بندی که جان کنده تا امروز از همین جمله ی ساده است (فکر کنم این جا خیلی مشخص میشود که من چه قدر از او حساب میبرم و رویش حساب میکنم و حرفش برایم حرف است) .
حقیقت این است که او با تجربه ی تلخ‌ش که بیشتر آدم ها را میرماند برای خل و چلی مثل من جذاب است. راهنمایی های استادانه اش اگر نبود نمیدانم چه میشد. پشتکارم را تحسین میکند و میگوید که 2% آدم ها همچین ممارستی به خرج میدهند و نمیداند که نصف بیشتر این ها را از خودش دارم و اگر او نبود شعر هم شاید این همه دوام نمی‌آورد. آن قدر پیش رفته ام که از روی این تعریف های جسته و گریخته ی من همدمِ جان بگوید او شده یک بخش رازآلود من. من حالا دوستی و استادی ش را  دارم و نمیدانم برای داشتن بیشتر قمار کنم و همین که دارم را هم از دست بدهم یا بیشتر داشته باشم. این تردید بالاخره جانم را خواهد گرفت؛میدانم!

پ.ن1: توی تصوراتم هی به اولین باری که به سرش، محاسنش دست میکشم فکر میکنم، به اولین باری که بی اجازه میبوسمش. به اولین باری که سرم را روی سینه اش میگذارم و به صدای قلبش گوش میکنم و میبینم که قلبش هم مثل خودش که خونسرد است، خونسرد میزند.
پ.ن2: او که به خاطر بی اجازه بودن همچین کار کوچکی این طوری توبیخم میکند اگر بی اجازه ببوسمش چه کار میکند؟:))):
پ.ن3: میشود با او دیوانگی کرد و به او تکیه کرد؟!
پ.ن4: یادم رفت!=))

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد