دیشب بعد از اینکه توی بحث راجع به آن جوک مزخرف سکسیستی آن همه مهربان و با رفق و مدارا برخورد کرد آن هم با کسی که خودش اینطور برخورد نکرده بود.دیدم چه قدر دوستش دارم.مسج فرستادم که تو را به خدا همینطور رفیق و دلسوز و مسالمت آمیز و عاقل بمان لطفن.دنیا نیاز دارد به آدم هایی مثل توآدم های خشن و منتقم و احمقی مثل من زیاد که بشوند دنیا را جهنم میکنند و به گند میکشند.همینطوری بمان؛تا آخر...

ناخواسته باعث آشنایی این دوتا شده ام.لجم درآمده از دست خود خرم.هر دو لایقند واقعن.دخترک البته لایق تر است در نظرم؛مهربان و زیبا و شدیدن خودساخته.نه که پسرک نباشد.او هم عاقل و کنجکاو است و کله ش کار میکند اما به هر حال من اعصابم خط خطی است از دست خودم.حسم میگوید این دوتا هم جفت میشوند میروند به جرگه زوج های عاشق لج درآر آینه ی دق اضافه میشوند.شاید اینکه وضع اینطور مانده از همین حسادت های احمقانه ی خودم است.خاک بر سرم که به دوست های خودم حسادت میکنم.من چرا خوب نمیشوم آخر؟:||||

رو رو با قایق در مسیر آب...

در جهانی خالی از رویا،

کودکان 

یادآورِ پروانه و رنگین کمان هستند !
 
 سیدعلی میرافضلی

تیر امسال 5ساله شده پسرخاله ی اهل فرنگ.عقل و شعور و آگاهیش اما ضربدر هزار شده توی یک سالی که ندیدیمش.از یک ماه پیش تا حالا این یک هفته ی آخر حسابی رفیق شدیم و خوش گذراندیم و دیروز شاید بهترینِ این روزهای رفاقت بود.کلاه مشکیم را بردم برایش.عکس گرفتیم.کلاه بازی کردیم.روی پایم نشاندمش و با هم" رو رو با قایق در مسیر آب" خواندیم و پارو زدیم.روی انگشت های دست و پای همدیگر نقاشی کشیدیم.آدم هایی که میخندند،گریه میکنند،چشمک میزنند،عصبانی میشوند،گریه میکنند.لی لی حوضک بازی میکنیم.شعرهایی که با انگشت های دست بلدم میخوانیم.نقاشی میکشیم روی پیشانی هم میچسبانیم و حدس میزنیم.اما بازی مورد علاقه ی خودم که اختراعش کردم این است:روی کاغذ آدمک های ساده ای میکشم و دستشان را به هم میدهم.توی صورتشان چیزی نمیکشم و بعد نوبتی به هم میگوییم چه حالت انسانی و چه کسوتی برایش بکشیم.بعد کفش های مختلف،چیزهای مختلف در دست هاشان میکشیم.دوست دارم بداند دست آدم ها همیشه توی دست هم باید باشد.چه بخندند، چه گریه کنند، چه عینک بزنند و چه اخم کنند. چیزهایی که در دستشان میکشیم همان دغدغه هاشان هم اثری در این دست در دست بودن ندارد.

پ.ن1:او دومین عنصر ذکوریست که غریزه مادریم را قلقلک داده؛اولی در 25سالگی،این یکی در 5سالگی.
پ.ن2:اینکه من و دخترک را "حواهر"های خودش میداند و این را حتی به مربی مهدش هم گفته که توی ایران دوتا خواهر دارد و من از ذوق و خوشی روی پا بند نمیشوم.

“شمردن بلد نیستم
دوست داشتن بلدم
گاهی شده
یکی را دو بار دوست داشته باشم
دو نفر را یک‌جا !
چه‌کار می‌شود کرد
دوست داشتن بلدم
شمردن بلد نیستم” 
― آیدین روشن

تصمیم گرفتم چشم دلم را ببندم که دیگر اینطوری بیچاره ام نکند،قفل بزنم روی لامصب زبان نفهمش بلکه دیگر بتوانم مثل آدم زندگی کنم.مثل آدم زندگی کردن تنهایی میشود؟بیخیال که میشود یا نه.چشم های سرم همدست دلم شده.عکسش با آن صورت سنگی، عینک و نگاه سرد و زاویه دار لعنتی.این که یک دفعه مهربان میشود،سلام و احوالپرسی صمیمانه،میگوید "به به"فلانی،اعتماد میکند،سفره دلش را باز میکند،آخرش نگران میشود که" ناراحت نشوی یک وقت،تمام شده رفته"اینکه خواهش میکند جای تشر رفتن.نمیفهمد این دل صاحب مرده زبان آدمیزادنمیداند،جا میماند و دمار از روزگار من درمی آورد.هزار بار خودم توی دهانش زده ام،میلیون بار دیگران ولی باز نمیفهمد.نمیفهمد چهره صاحبش ملاحت و شیطنت دلبرانه ندارد،لبخند و رفق اش کسی را عاشق نمیکند.گرفتن دستانش هیچ دلسردی را دلگرم نمیکند.کاری هم از دستم ساخته نیست.چندبار بزنم توی دهنش که خفه خوان بگیر،نبین،نشنو؟


پ.ن:اینجا را با وجود کمی مخاطب دوست دارم ولی نمیدانم چرا کمتر مینویسم.