بیست سالگی

 1

پنج ساله بودم یا حتی شاید چهار ساله.شادمانه با دوستان و قبله عالم از مهدکودک به خانه برمیگشتم،ظهر بهاری قشنگی بود.هنوز که هنوز است نمیدانم چرا یک باره وقت گذشتن از پارک آشنای بچگی هام ترس و رنجش پیری و هیبت هول آور مرگ برایم ظاهر شد.برگشتم و پرسیدم که چرا آدم ها پیر میشوند و میمیرند؟میشود همیشه جوان ماند و نمرد؟برایم گفت که اگر ورزش کنی و سالم غذا بخوری و شاد باشی خیلی دیرتر پیر میشوی و میمیری.خیالم راحت شد و به ادامه ی شلتاق انداختنم رفتم.امروز دو روز است بیست ساله شده ام،ورزش نمیکنم،سالم غذا نمیخورم،بیشتر روزها ساعت های طولانی مست لایعقل از غصه هایی ام که خورده ام و ازهر ناسالمی که لذتی در پی دارد یا چشیده ام یا وسوسه چشیدنش را به دل دارم.عشقم به لذت و زندگی پارادکس غریبی است،زندگی را عمیقن دوست دارم اما در هر فرصتی بی رحمانه به تیغ لذت ذبحش میکنم.حالا پیری هنوز فرو رفته در هاله ناشناختگی،ترسناک است اما هیبت ترس آور مرگ در دنیایم دیگر وجود خارجی ندارد.

خاطره عجیبی است که نمیدانم چرا باید یک هفته قبل از بیست سالگی ذهن آدم را پر کند و او هم جایی نقلش کند.

2

اولین روز دهه ی سوم جیره ام از زندگی ،روز بدی نبود.شروعی معمول و خوب؛کتاب خواندم،آشپزی کردم و بافتن شالگردن را ادامه دادم.سبزی خریدم،شستم و خشک کردم و خرد کردم و حس کردم با سبزی ها خودم هم کم سبزتر شدم.دوش گرفتم و با شوق ناخنک زدن به کتاب هایی که منتظرمان بودند از خانه بیرون رفتم.زیاد منتظر ماندم و آفتاب آخر اسفند آن قدر پرمهر به جانم تابید که وقتی نیلپر آمد دیگر جان چندانی برایم نمانده بود.جانی که نویسنده و شاعر قطره قطره از زیست و جهانش به کالبد کلمات چکانده بود و ناخنک زدن های بی محابا اما جان بخش بود،،ممِّدِ حیات و مفرح ذات.قند کلمات را به همراهی مصاحب خوب نوشیدم و حالم کمی بهتر شد.با خواندن کتاب ها مخصوصن کتابی از مجموعه نامه ها و کارت پستال های هدایت تصمیم جدی گرفتیم فرآیند "کَسی شدن"مان را شروع کنیم و ده ها بار یادآوردیم به شوخی و جدی و حتی لودگی.در کافه ای نشستیم و افطار کردیم و از هر دری گفتیم،غزل خواندیم و به صرف هذیانِ سیری تا توانستیم چرند گفتیم و خنده و خنده و خنده.وقتی جدا شدیم فکر کردم امروز اولین روز دهه سوم زندگی م بود و چه قدر همه چیز خوب و شورانگیز بود و میتوانم همه چیز را به فال نیک بگیرم که ده سال رو برویم پر از شور و شوق و ساختن است اما خوشبختانه ماجرای پرآب چشمی که وقتی به خانه برگشتم اتفاق افتاد تصورات ایدئالیستی م را تا حد قابل قبولی متعادل و به واقعیت نزدیک کرد.

3

شال گردنی را که روز نقطه صفر_روز تولدم_ برایش شروع کرده بودم ادامه دادم .بافتن این شالگردن برایِ او هدیه ی تولدی از طرف خودم به خودم بود. با بافتن هر دانه آرزو کردم اردیبهشت وقتی دفترچه اعزام به خدمتش را میگیرد بفرستندش سردترین نقطه ی مملکت.بعد رویا بافتم که آن وقت حتی اگر نخواهد مجبور میشود شال گردن را با خودش ببرد و همه جا گردنش بیندازد.فکر کردم اینطوری من و رویاها و فکرها و احساساتی هم که لا به لای دانه ها بافته شده همدمش میشویم.بی آنکه باشم دائم شب و روز به گردنش آویخته ام،روزهای ناگذرایِ سرما و آفتاب بی آن که بداند با اویم و به گردنش آویخته ام،شب های تنهای سوزناک که توی یک اتاقک فلزی نگهبانی میدهد ،میانه شب که فکر میکندچه تنهاست،درست زمانی که از خودش میپرسد حالا هرکدام از عزیزانش دارند خواب پادشاه چندم را میبینند من جایی میان طهران خوابیده ام اما با تمام رویاهای وهم آلودِ جنون آمیزم به گردنش آویخته ام ونفسم در نفس های سرمازده و رخوتناکش می آمیزد.نه کسی که میخواند و نه کسی که مینویسد نمیدانندکه بعدها  دو سال حق هم دمی و هم نفسی چه حرمت و مهری آورد و کدام گره کوری را باز میکند.بدجنسی شاید خاصیت مغفول عشق باشد!


پ.ن1:با تشکر از معیتِ نیلپرِ جان.

پ.ن:انتظار هر ساله م برای از نیمه گذشتن اسفند به پایان رسیده و در هر ساعت از شبانه روز میتوانم مچم را وقتی گرفت که جدا از این عالم دارم زمزمه میکنم:در روزهای آخر اسفند،در نیمروز روشن...