اگر این خیابان آدم بود...

آلاگارسون میکنم و آماده میشوم که بروم نمایشگاه رفیق جان.آلاگارسون که میگویم نمیدانم تصور هرکس چه میتواند باشد،اما برای خودم پوشیدن یک دست لباس خوش  رنگ ،موهایم که مرتب است ، بافته ، یک لاک خوش رنگ،یک رژلب قرمز و کمی بوی خوش به موها و تن افشاندن.میروم برای مترو سواری محبوبم.توی مترو به آدم ها نگاه میکنم،تکه تکه گوش میکنم،دنبال خرده زندگی میگردم و سعی میکنم همه چیز را توی ذهنم ثبت کنم و به موقع استفاده کنم.
از مترو پیاده میشوم و بیست دقیقه ای تا نمایشگاه پیاده گز میکنم.میرسم اما هرچه چشم میگردانم رفیق جان نیست.برای خودم  آرام آرام نقاشی ها را نگاه میکنم و حظ بصری میبرم.بعضی تابلوها را دوست دارم ببرم خانه بس که خوبند و بعضی واای که با روح آدم بازی میکنند.یکی از تابلوها کار حجمی است با سوزن ته گرد و عنوانش این است:"تاچ می"!
کمی بیشتر تابلو را نگاه میکنم و چشمانم نمناک میشوند.بعضی دیگر از تابلوها هم خوبند و دوستشان دارم ولی این یکی حدیث نفس من است انگار.رفقای رفیق جان هی میخندند و من هم بیرون میزنم.بلوار کشاورز را خوش خوشک قدم میزنم و گاهی مسافتی که کسی نیست  زیر لب چیزی زمزمه میکنم برای خودم.فکر میکنم.خاطره مرور میکنم.خوش میگذرانم به خودم و فکر میکنم هیچ خیابانی را برای پیاده روی و قدم زدن به اندازه بلوار کشاورز دوست ندارم.از جلوی کیوسک مطبوعاتی که همیشه سیگار میخرم رد میشوم  و با همه میلم به آن یک نخ،نمیخرم  و نمیکشم.دو تا دلیل قانع کننده هم برای خودم می آورم.اول این که آتش ندارم،هیچ هم دوست ندارم با آتش غریبه ها سیگارم را روشن کنم.بعد هم دارم سعی میکنم با سیگار شرطی نشوم،حالا چه حالم خوش باشد چه بد.استدلال هایم شاید از مزخرف بودن چیزی کم ندارند ولی به هر حال قانعم میکنند و از خیر سیگار میگذرم.به جایش به بهانه جایزه ی نمیدانم کدام کار خوب برای خودم "روایت" میخرم و ذوق میکنم.
نزدیک های میدان ولیعصر که میرسم فکر میکنم به همه ی آدم هایی که با درد،با غم،با شادی،با ترس،با هزار حس و حال خوب و بد توی این خیابان قدم زده اند.فکر کردم این خیابان چه قدر صبور است که این همه حس و حال را با خودش داردو  تا حالا دلش نترکیده.اگر این خیابان آدم بود...

آینه دانی که تاب آه ندارد...

از آن آدم هام که در طول روز بارها سراغ آینه میروم و به این دختری که توی آینه نگاهم میکند را نگاه میکنم.شکلک در میاورم.سعی میکنم طبیعی بخندم.پریشان که میشوم به مردمک های بیقرار و لب های خشک و مبهوتم با دقت نگاه میکنم.به سرم لچک و دستار میبندم.با رنگ های مختلف سرخاب سفیداب میکنم.عینک این و آن را میزنم.حتی گاهی موقع زار زدن مینشینم جلوی آینه و همانطور که زار میزنم به خودِ درون آینه ام نگاه میکنم.
در تمام عمرم با آینه درگیر بودم .هیچ وقت آدم هایی که با آینه غریبه اند را نفهمیدم و نمیفهمم.هرچه بیشتر خودم را شناختم و هر قدم که به خودم نزدیکتر شدم رابطه ام با آینه هم غریب تر و عمیق تر شد.یک بازه زمانی فکر میکردم چرا آینه فقط آشفتگی قیافه و ظاهرت را نشانت میدهد و نشانت نمیدهد پشت این ظاهر آراسته ،این موهای شانه خورده و جامه ی بی لک و خنده های بی نقص گاه چه جهنمی خوابیده که نه تو میدانی نه آینه میگوید.
چند روز است به آینه که نگاه میکنم،لبخند که میزنم،به مردک های سیاهِ سیاهم که نگاه میکنم هر دو را هزار بار بیگانه میابم.نه که زشت باشند یا دوستشان نداشته باشم؛نه.هرچه نگاهشان میکنم،به زندگی و حال و روزم نگاه میکنم،به فرصت هایی که پیش نمی آیند مطمئن تر میشوم که این لبخند کشدار دلربا و این چشم های مهربان مال من نیست و اشتباهی روی صورتم جا مانده.نه به پس زمینه ی خط خطی فکرهایم میخورد نه با رفتار و سکنات خشن و قریب با دیوانگانم. صاحبش هر که باشد حتمن حالا کارش لنگ مانده و حسابی دنبالشان میگردد.کاش این نوشته را بخواند این یک جفت چشم مهربان اما نگران و این لبخند بی دلیل را بردارد ببرد.