ظظهر است. توی اتاق روی زمین دراز کشیده ام ولی خوابم نبرده است.مامان از هال چیزی میگویدکه نمیشنوم بعد یک دفعه میفهمم که گفته «تموم کرد!» و مثل برق گرفته ها از اتاق بیرون میدوم.میگویم از کجا فهمیدی؟ میگوید توی خواب دستم را گرفت گفتم اِ تو اینجایی؟نکند رفته باشی؟ و بعد از خواب پریدم. میگویم چه حرف ها میزنی ها زن، سکته کردم آخر! گوشیش را برمیدارد، چک میکند و میگوید که واقعن تمام کرده! منطقیش احتمالن این است که توی ده پانزده روز گذشته آن قدر خبر مرگ های ناگهانی دوست و آشنا شنیدهام که نباید ککم هم بگزد اما روی زمین نشستهام کنارش و همین طور گریه میکنم.هی گریه میکنم و میپرسم از مامان که «چی شد که اینطوری شد یهو؟»، او هم نه جوابم را میدهد نه حتی گریه میکند.
حالا دو روز گذشته و من از وقتی که شنیدهام هی میان کار کردن،حرف زدن، ظرف شستن، خواندن، نوشتن،شب قبل از خواب در تاریکی، صبح بعد از بیدار شدن در روشنایی یک باره یادم میافتد و میگویم افسانه؟ نه! یعنی حالا دیگر نیست؟ نه!نه! فکر میکنم که آخرین بار کی و کجا دیدمش و یادم میافتد آمده بود خانهمان، من برایش شربت آلبالو درست کردم و رفتم بقیه کتابها و خرت و پرت هایم را توی کارتن ها جمع و جور کنم. کم پیش نمیآید که دوستی از دنیا برود و ما یاد خاطرات بدمان از او بیفتیم اما از او هرچه یادم میآید مهربانی و خوش رفتاری و لطف است. به جای عجیبی از زندگی رسیدهام و مرگ عزیزانی را میبینم که فکر میکردم جاودانهاند!