گمانم 4ماه گذشته ازاین که همینجا نوشتم که دیگر این خودِ تازه را نمیشناسم.اما این خودِ تازه بس نمیکند نمیدانم چرا،هی تغییر میکند،هی جدا میشود از من،تا گمان میبرم که کمی شناخته ام ش و از غریبگی آشنایش کاسته ام ،بازی تازه ای رو میکند.


تعارف که ندارم نه با خودم نه با هیچ کس دیگری.گمانم 3_4سالی باشد که حالم از این تنهایی ناخواسته داشت به هم میخورد.تهوع که خوب است،داشتم خفه میشدم.هربار با ترس و لرز دل میبستم،نادیده گرفته میشدم و شجاعتم به سخره گرفته میشد.گاهی حتی پیش خودم شرمنده و خرد میشدم،غرورم جریحه دار میشد.بار آخر که فضاحتی به بار آمد و قلبم حقیقتن صدمه دید.خسته شد،لغت نامه را که نگاه کنید در مدخل خسته نوشته اند:مجروح و آزرده،یعنی: زمینی که از بسیاری آمد و شد خاک آن کوفته و نرم شده باشد.زمین قلب من هم از بسیاری آمد و شد خسته شد.میدانید داستان بسیاری آمد و شد نیست.داستان این است که هیچ چیزی این کوبیده شدن ها را جبران نکرد.هیچ چیز نبود که به امیدش خستگی ها را تحمل کنم.طبیعی است که وقتی خاکی را بی ثمر پی در پی بکوبی خسته شود.


بالغ شده بودم و مثل بچه ای که معلوم نیست چطور و به کدام اجازه به کابین خلبان راه پیدا کرده به کابین خلبان راه پیدا کرده بودم.هیجان زده و مدهوش هر دکمه ای که رنگش مرا یاد آب نبات  مورد علاقه کودکیم انداخت فشار دادم.هر پیچی را دلم خواست چرخاندم،هر درجه ای را کم و زیاد کردم.همه چیز به هم ریخت ولی نمیدانم چرا نترسیدم.تنها درمانده شدم و هی زار زدم و کمک خواستم.عبرت نگرفتم و باز از سر ناچاری دکمه ها را فشار دادم و کم کم به درماندگی خودم و در هم ریختگی اوضاع عادت کردم.چند صباحی است اما به خودم آمده ام و میبینم برق هواپیما قطع شده.همه چیز در آرامش سرد مشکوکی فرو رفته.باورم نمیشود که در قلبم هیچ خبری نیست.عشق که سهل است حتی ذره ای علاقه به طنابنده ای نیست.گیج و ناباور روی زمین نشسته ام و میدانم این آرامش سردِ تاریک بی دوام است.قلبم،روحم،همه چیز دارد نفس میکشد.گریبانشان رها شده و صورت سیاه و کبودشان دارد رنگ میگیرد.خاک بایر قلبم دارد شروع به ترمیم میکند و پنهان از من رویای روزهای سبز و شاد تابستان پرثمری میبیند.من آرام نمیگیرم و اصلن نمیخواهم آرام بگیرم.اما این آرامش خاموش تاریک سرد  دارد حالم را بهتر میکند.به قول دکتر مهم این است که هواپیما هنوز دارد پرواز میکند،همه راه ها باید رفته شوند و همه شراب ها چشیده،Fake it , till you make it!


پ.ن1:برایم تعریف کرد که با کسی آشنا شده و من نه تنها خوشحال شدم ذره ای حسادت در قلبم حس نکردم.

پ.ن2:مدت درازی هم ذات پنداری عجیبی میکردم با این جمله ی داستان محمد امین:"در میان شبگردی های کسی که میخواهد ساعتی را با خودش راه برود اما با دیدن هر دو نفره ای حسادت میکند." و از فکر اوقاتی که این بلا دامنگیرم شده بود زار میزدم.فعلن انگار جمله بی معنایی شده برایم.

پ.ن3:ماجرای تلخ محمد امین و فرشته هم هنوز کامم را تلخ میکند.

1

گمانم اگر کمی دور بایستید و دیده ی بصیر هم داشته باشیدبفهمید بزرگترین طرحی که در دوران کوتاه بزرگسالی م  برای زندگی م داشته ام اعلام استقلال و برائت از آن هاست.اعلام برائت از  خودشان،تفکرات بعضن کهنه یا متحجرانه شان .از وقتی پروژه دراز مدت شناخت خودِ بزرگسالم شروع شد دلم خواست از آن ها جدا باشم.شبیه شان نباشم.دلم خواست مستقل از آن ها چیزی بسازم که وجود مرا منعکس کند.عصیان کردم،یاغی شدم،گاهی ناخواسته دل شان را شکاندم اما ا لازم بود.من دنبال خودم میگشتم و برای پیدا کردن خودم نمیتوانستم جوجه گنجشک دانه چین لانه شان باقی بمانم.گرمای بال و پرشان روی سرم اگرچه دل انگیز بود اغنایم نمیکرد.من لانه سرد و کوچک خودم را میخواستم.که خودم ذره ذره با شاخ و برگ به منقار گرفته ساخته باشمش.دلم پرواز میخواست و یک جوجه گنجشک عاصی _مثل خودم_ که همراه و عاشقم باشد.هنوز هم ساکن لانه آنهایم؛گنجشک نوبالغ دانه چین اما اوضاع بهتر است.من دارم با چنگ و دندان  چیزی میسازم که وجودم را اثبات میکند.

2

همیشه فکر کرده ام اگر روزی برای زندگی م شریکی رسمی و ابدی انتخاب کنم با هم یک نظر خواهیم بود و برای پاره جانمان بهترین پدر و مادر کائنات خواهیم شدبدون کمترین شباهت به آن ها یا اعتقاد عقاید پوسیده و تعهد به هنجارهای دست و پاگیر لعنتی جامعه،بدون کمترین شباهت به پدران و مادرانمان.دلم میخواهد فرزندمان از ما نترسد.ما ملجا و پناهش باشم.صمیمی ترین رفیقش یا حتی اگر نه صمیمی ترین رفیق، شریک احساساتش.عمر چندانی نکرده ام اما همین تجربه کوتاه به من فهمانده تنها به دوش کشیدن بار هر چیزی چه قدر دردناک و تلخ است.یاد روزهایی که شادی م را نمیتوانستم با کسی شریک شوم شاید بیشتر از روزهایی که شریک درد نداشتم قلبم را میفشارد.

3

این روزها اتفاقات عجیبی می افتد.درست میانه ی شعارهای فمنیستی و ضد کلیشه های جنسیتی،وقتی برای آزادی های فردی  خودم و دیگران فریاد میزنم،وقتی دارم کاری جسورانه خلاف عرف و هنجار میکنم به خودم می آیم که ته دلم میلرزد و خشن و مستبد میشوم.میبینم با همه تلاش هایم،با  اینکه مستقلم و شباهتی به آن ها  ندارم چه قدر شبیه شانم.میبینم گریز اگرچه ممکن اما تنها تا محدوده ای و یک آن ترس برم میدارد که نکند اگر فراتر از محدوده بگریزم دیگر چیزی از ریشه های هویتم باقی نماند؟گمانم وارد مرحله تازه ای از واقع بینی و بلوغ شده ام!