سرخوش و مهربان و خوشاخلاق است.گاهی دقیق میشوم و میبینم همین شوخیهای پیاپی و و مزخرف بافتنهایی که نقش اولشان را او بازی میکند، اگر نبود چطور طاقت میآوردیم.
حالش خوش نبود، معلوم بود.پرسید چای میخورم و گفتم که میخورم و تشکر کردم. معلوم بود حیران و گیج و مغموم است. ت پرسید خوبی؟ سری تکان داد که یعنی نه و چه سخت کنترل کرد خودش را ولی چشمها، این چشمهای لعنتی... . بلندترین فریادهای عالم را همینها میکشند. هیچ هم نمیتوان جلویشان را گرفت. چشمهایش قرمز بود، قرمزتر شد. لال ماندم. خواستم دست روی شانهاش بگذارم یا بغلش کنم بدون حرف، اما آن قدر که لازم بود نزدیک نبودیم. با خودم هزار و یک فکر کردم. اعصابم به هم ریخته بود. همیشه وقتی آشفته و غمگین بودیم او بود که سعی میکرد حالمان را عوض کند. یادم افتاد چند روز قبل که عصبانی بودم، هی دور و برم میپلکید و میپرسید چه شده؟ مسخره بازی در میآورد، پرسید برایم گل گاوزبان دم بکند یا نه؟ و فرستادم که بیرون سیگار بکشم.
نمیدانم چطور شد که تکه جملهای شنیدم و فهمیدم داستان چیست. دلم ریش شد، گرفت. به روزگار و زمانه و هرچه و هرکه باعث و بانی این دوریها بود تف و لعنت حواله کردم. فکر کردم اگر دخترک هم بخواهد از من دور شود من همینطور میشوم؟ یاد روزی افتادم که توی مدرسه حالش بد شده بود و چون کسی خانه نبود من به مدرسه رفتم و با خودم به خانه آوردمش. یادم افتاد توی راه از حال بدش به چه حال افتادم و گریهام گرفت. ترسیدم از دوری، بیشتر تحسینش کردم و اندوه مثل غبار روی قلبم نشست.