-
[ بدون عنوان ]
شنبه 27 آذر 1395 01:23
سرخوش و مهربان و خوشاخلاق است.گاهی دقیق میشوم و میبینم همین شوخیهای پیاپی و و مزخرف بافتنهایی که نقش اولشان را او بازی میکند، اگر نبود چطور طاقت میآوردیم. حالش خوش نبود، معلوم بود.پرسید چای میخورم و گفتم که میخورم و تشکر کردم. معلوم بود حیران و گیج و مغموم است. ت پرسید خوبی؟ سری تکان داد که یعنی نه و چه سخت...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 20 آذر 1395 01:51
1 روز مصاحبه که برای اولین بار دیدمش، ترسیدم. دوستش نداشتمش و حتی فکر کردم بیخیال کل قضیه بشوم با همهی خواستنم اما نشدم و ماندم و حالا کم میفهممش اما چه دوستش میدارم که این همه پشت و حامی و مراقبمان است با همهی تشر رفتنها و سخت گرفتنها. 2 با من رسمی تر از همه بود. همه بودند. طول کشید یخشان و یخم آب شود. چه قدر...
-
چراغ ها دارند سبز میشوند؛گمانم.
یکشنبه 21 شهریور 1395 23:40
همیشه دوست صدایش میزنم. میگویم روبهراهی؟میگوید هست و من میدانم نیست. نه که چیزی گفته باشد و دانسته باشم. اولش خودم هم حس خانم مارپل بودن داشتم و فکرکردم چه باهوشم که فهمیدهام بعد دیدم هوش نمیخواست که. بی مقدمه که دعوتت کند خانه اش یعنی حالش خوب نیست دیگر. و حتی توی ساده هم این را میفهمی. میگویم فکر کنم روبهراه...
-
افسانه
پنجشنبه 18 شهریور 1395 22:06
ظ ظهر است. توی اتاق روی زمین دراز کشیده ام ولی خوابم نبرده است.مامان از هال چیزی میگویدکه نمیشنوم بعد یک دفعه میفهمم که گفته «تموم کرد!» و مثل برق گرفته ها از اتاق بیرون میدوم.میگویم از کجا فهمیدی؟ میگوید توی خواب دستم را گرفت گفتم اِ تو اینجایی؟نکند رفته باشی؟ و بعد از خواب پریدم. میگویم چه حرف ها میزنی ها...
-
شغل: شنوندهی قصه
چهارشنبه 17 شهریور 1395 23:49
به خودم که آمدم سن چندانی نداشتم اما مورد اعتماد آدمها بودم. حس عجیبی بود.انتخابش نکرده بودم اما دوستش داشتم. قرار نیست آدم با همهی نوشته های تقدیرش بجنگد، من هم با این یکی نجنگیدم. بعدتر که سنم بیشتر شد دیدم نه تنها دوستش دارم بلکه جز معدود سرمایه ها و گنج های زندگیم است. من میتوانستم به خاطر اعتمادی که به من...
-
تا چو شهریور درآید بازگردد عندلیب
سهشنبه 2 شهریور 1395 19:53
چند روز پیش خواهرم که پریشانی از نیمه گذشتن تابستان سراغش آمده بود داشت از هر کداممان میپرسید نظرمان درباره ی شهریور وقتی که محصل بودیم چه بوده و وقتی سر میرسیده چه حسی داشته ایم؟ یادم افتاد وقتی محصل بودم چه قدر از شهریور بیزار و عاصی بودم.هر نفسی که میکشیدم حالم بدتر میشد انگار.آن قدر که مهر را به شهریور ترجیح...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 مرداد 1395 22:26
همه چیز، دقیقن همه چیز به شدت و سرعت تغییر میکنند و من هم تغییر میکنم؛به شدت و سرعت. سلیقه ام در دوست پیدا کردن، لباس، موسیقی، کتاب، موتیف های که وقتی مورد علاقه ام بوده اند و حتی گاهی که خیلی به سرم میزند در رشته ام عوض میشود. از انتخاب ها و حس هایی که داشته ام پشیمان و سیر میشوم اما تردیدم به او همین طور سفت و سِور...
-
از جشن فارغ التحصیلی،گلدان های پشت پنجره و چیزهای دیگر
چهارشنبه 20 مرداد 1395 10:53
1 این ترم همدمِ جان فارغ التحصیل میشود.میخواستیم برایش جشن بگیریم که زود راهی ولایت شد و جشن به تعویق افتاد تا وقتی که برگردد.همه با میل ورغبت کامل میخواستند برایش جشن بگیرند و چه به حق! آدم عجیبی است.از همه چیز میداند و با همه کس دوستی میکند.یک تنه رفیق این همه آدم است؛آن هم چه رفاقتی. اگرچه نسخه وطنی اما با کیفیت و...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 مرداد 1395 12:26
همه ی ما یک انتخاب هایی داریم.در هر موضوع و جنبه ای از زندگی که نگاه کنید بالاخره یک چیزی را ترجیح میدهید،یا یک موتیف هایی هستند که برایتان زیبا،اثرگذار یا نشانه ای ارزشمندند.مثلن خواهرم از وقتی به سن اظهار نظر کردن رسید عاشق پیراهن های بلند و پرچین بود،برعکس من که پیراهن های کوتاه را ترجیح میدادم.پیراهن آبی بلندی توی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 16 خرداد 1395 13:14
گمانم 4ماه گذشته ازاین که همینجا نوشتم که دیگر این خودِ تازه را نمیشناسم.اما این خودِ تازه بس نمیکند نمیدانم چرا،هی تغییر میکند،هی جدا میشود از من،تا گمان میبرم که کمی شناخته ام ش و از غریبگی آشنایش کاسته ام ،بازی تازه ای رو میکند. تعارف که ندارم نه با خودم نه با هیچ کس دیگری.گمانم 3_4سالی باشد که حالم از این تنهایی...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 14 خرداد 1395 13:33
1 گمانم اگر کمی دور بایستید و دیده ی بصیر هم داشته باشیدبفهمید بزرگترین طرحی که در دوران کوتاه بزرگسالی م برای زندگی م داشته ام اعلام استقلال و برائت از آن هاست.اعلام برائت از خودشان،تفکرات بعضن کهنه یا متحجرانه شان .از وقتی پروژه دراز مدت شناخت خودِ بزرگسالم شروع شد دلم خواست از آن ها جدا باشم.شبیه شان نباشم.دلم...
-
نقطه
شنبه 25 اردیبهشت 1395 13:48
باز هم کسی تصمیم گرفته آخر این جمله بلند نقطه بگذارد؛خودش.توی خیابان خیام و جلوش را گرفته اند و مثلن نجاتش داده اند.تا خبر یکی را میفرستی به قبرستان فراموش شده های ذهنت یکی دیگر میشنوی.نه پیر و جوانی میشناسد،نه طبقه ی اجتماعی،نه شهر و دیار و نه حتی ترس و جرات برمیدارد.13ساله،15ساله خودش را حلق آویز میکند،65ساله...
-
بیست سالگی
دوشنبه 17 اسفند 1394 10:02
1 پنج ساله بودم یا حتی شاید چهار ساله.شادمانه با دوستان و قبله عالم از مهدکودک به خانه برمیگشتم، ظهر بهاری قشنگی بود.هنوز که هنوز است نمیدانم چرا یک باره وقت گذشتن از پارک آشنای بچگی هام ترس و رنجش پیری و هیبت هول آور مرگ برایم ظاهر شد.برگشتم و پرسیدم که چرا آدم ها پیر میشوند و میمیرند؟میشود همیشه جوان ماند و...
-
حسنِ ختام یا "من طربم،طرب منم"!
سهشنبه 20 بهمن 1394 20:22
صبح دیر میرسم.مترو بدون اغراق رستاخیز شده.به هزار مکافات خودم را میرسانم.شرح رنجِ سفر را به چشم های شما و دستان خودم میبخشم.عصبانیم و میگویم از آن روزهاست که تا آخر عمر یادمان نمیرود.خیلی دیر میرسیم،اما امتحان خوب است.از هدف هایم میپرسد و من برایش از دنیا و زندگی ای میگویم که میخواهم بسازم و دلتنگی م برای طعم تمام...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 17 بهمن 1394 14:28
نیلپر دارد لباس عوض میکند توی اتاق و هی از این اتاق به آن اتاق میرویم و من که لباس پوشیده و آماده ام منتظرم او هم آماده شود و برویم گشتی بزنیم و بعد مثلن مرا راهی کند.نمیدانم چطور و از کجا حرف به فراموشی و آلزایمر میکشد باز.توی اتاق است،نمیبینمش،میگویم بعدتر _که چندان هم دور نیست و میدانم_ وقتی آلزایمر گرفتم بیا...
-
فلش
پنجشنبه 1 بهمن 1394 01:16
حس خوبی دارم.یک جور عجیب و غریبی حس خوبی دارم.برای این حس خوبِ بی مقدمه یک تصویر ذهنی قشنگ هم دارم.زمین گرد است و همه میدانیم.نمیدانم برایتان پیش آمده در یک منطقه غیر شهری برای رسیدن به مقصودی مسیری را طی کنید، آن هم پیاده.راه میروی و راه میروی و راه میروی و بالاخره از پس راه،از پس یک انحنای افقیِ نرم بخشی را...
-
خشم و غم و و جنون و نبودن و کم بودن و دنیای دوار دیوانه ی ِ وحشی و حتی آدمِ تازه ای که تویی!
شنبه 12 دی 1394 23:36
تو که خودت همیشه اسیر دست عشق های قاهرِ کشنده یِ خون ریز بوده ای،اسیر صنم هایی که رسم عاشق کشی و شیوه ی شهرآشوبی خوب میدانسته اند حالا آن قدر در سردی و بی رنگی و نامهربانی و بی تفاوتی پیش رفته ای و تاخته ای که بگویند:عاشق؟!تو؟مگر عاشق هم میشوی؟الان عاشقی مثلن؟!اصلن بلدی؟! و بشکنی در خودت.بشکنی که پس همه ی شبانه روزهای...
-
همینطور پردردسر و شلخته و کولی وار!
جمعه 4 دی 1394 23:24
خیلی سوال ها را که از من میپرسند یک جواب واحد میدهم.در واقع منظورم از جواب واحد، بیان یک معنای واحد در ظرف جملات و کلمات مختلف است به فراخور حال کسی که سوال پرسیده.فرق زیادی نمیکند که تو مثلن بپرسی این داستانت را که برایم فرستادی چرا ترتمیز توی یک فایل ورد اتچ نکردی؟یا مثلن بپرسی چرا تکلیفی که یک ماه وقت داشته را حالا...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 2 دی 1394 12:16
آن یک هفته ی خونین لعنتی و پی ام اس مزخرف و کشنده و دو ماراتن را پشت سر میگذارم.به بهانه ی درد کشیدن هرکاری دلم میخواهد انجام میدهم؛به آدم ها میپرم،شکلاتِ بی حساب میخورم،سیگارِ بی حساب میکشم،مفنامیک و بروفن و استامینوفن هایی که از دستم قایم کرده اند را یواشکی پیدا میکنم و با بابونه ای که دم میکنم هرشب میخورم.به قصد...
-
اگر این خیابان آدم بود...
جمعه 22 آبان 1394 11:46
آلاگارسون میکنم و آماده میشوم که بروم نمایشگاه رفیق جان.آلاگارسون که میگویم نمیدانم تصور هرکس چه میتواند باشد،اما برای خودم پوشیدن یک دست لباس خوش رنگ ،موهایم که مرتب است ، بافته ، یک لاک خوش رنگ،یک رژلب قرمز و کمی بوی خوش به موها و تن افشاندن.میروم برای مترو سواری محبوبم.توی مترو به آدم ها نگاه میکنم،تکه تکه گوش...
-
آینه دانی که تاب آه ندارد...
یکشنبه 3 آبان 1394 20:20
از آن آدم هام که در طول روز بارها سراغ آینه میروم و به این دختری که توی آینه نگاهم میکند را نگاه میکنم.شکلک در میاورم.سعی میکنم طبیعی بخندم.پریشان که میشوم به مردمک های بیقرار و لب های خشک و مبهوتم با دقت نگاه میکنم.به سرم لچک و دستار میبندم.با رنگ های مختلف سرخاب سفیداب میکنم.عینک این و آن را میزنم.حتی گاهی موقع زار...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 25 مهر 1394 19:36
دیشب بعد از اینکه توی بحث راجع به آن جوک مزخرف سکسیستی آن همه مهربان و با رفق و مدارا برخورد کرد آن هم با کسی که خودش اینطور برخورد نکرده بود.دیدم چه قدر دوستش دارم.مسج فرستادم که تو را به خدا همینطور رفیق و دلسوز و مسالمت آمیز و عاقل بمان لطفن.دنیا نیاز دارد به آدم هایی مثل توآدم های خشن و منتقم و احمقی مثل من زیاد...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 23 مهر 1394 11:21
ناخواسته باعث آشنایی این دوتا شده ام.لجم درآمده از دست خود خرم.هر دو لایقند واقعن.دخترک البته لایق تر است در نظرم؛مهربان و زیبا و شدیدن خودساخته.نه که پسرک نباشد.او هم عاقل و کنجکاو است و کله ش کار میکند اما به هر حال من اعصابم خط خطی است از دست خودم.حسم میگوید این دوتا هم جفت میشوند میروند به جرگه زوج های عاشق لج...
-
رو رو با قایق در مسیر آب...
دوشنبه 6 مهر 1394 09:08
در جهانی خالی از رویا، کودکان یادآورِ پروانه و رنگین کمان هستند ! سیدعلی میرافضلی تیر امسال 5ساله شده پسرخاله ی اهل فرنگ.عقل و شعور و آگاهیش اما ضربدر هزار شده توی یک سالی که ندیدیمش.از یک ماه پیش تا حالا این یک هفته ی آخر حسابی رفیق شدیم و خوش گذراندیم و دیروز شاید بهترینِ این روزهای رفاقت بود.کلاه مشکیم را بردم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 2 مهر 1394 10:40
“شمردن بلد نیستم دوست داشتن بلدم گاهی شده یکی را دو بار دوست داشته باشم دو نفر را یکجا ! چهکار میشود کرد دوست داشتن بلدم شمردن بلد نیستم” ― آیدین روشن تصمیم گرفتم چشم دلم را ببندم که دیگر اینطوری بیچاره ام نکند،قفل بزنم روی لامصب زبان نفهمش بلکه دیگر بتوانم مثل آدم زندگی کنم.مثل آدم زندگی کردن تنهایی میشود؟بیخیال...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 شهریور 1394 13:00
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 12 مرداد 1394 16:59
به عنوان یک عاشق کتاب که این همه هم داعیه اش را دارد "کشتن مرغ مینا" را خیلی دیر خواندم.اما شاید از نظر سنی سن خیلی خوبی بود،چون عاقل تر شده ام حالا.کتاب بی نظیر بود.توی دلم نگه داشتم این را، ولی بی اندازه دلم میخواست پدری شبیه آتیکوس داشتم.همین قدر آقا و با همین منش بی نظیر و نگاه روشن و عاری از فیلتر...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 11 مرداد 1394 13:18
پیغامگیر تلفن پر شده بود دیشب.داشتم پیغام ها را گوش میکردم تا چندتا را پاک کنم.میرسم به پیغام عید س.پیغام خیلی ساده بود.پیدایم نکرده بود،تبریک گفته بود،دلتنگ بود و آرزو های خوب کرد.دلم میخواست زار بزنم.نمیدانم چرا... خوشحالم که تمام این 8سال بوده کنارم...
-
هنوز "خودم" هستم...
شنبه 10 مرداد 1394 00:36
شرح قصیده شده بلای جان بچه ها در این گیر و دار.اینکه یک ماه زودتر از موعد تحویل قصیده را شرح کرده ام آن قدر عجیب و دور از ذهن است که شک میکنم "خودم" هستم هنوز.اما بعد یادم می افتد پس فردا امتحان است و شرح قصیده هنوز پاکنویس نشده.نفس راحتی میکشم؛خیالم راحت میشود هنوز "خودم" هستم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 مرداد 1394 00:35
شرح قصیده شده بلای جان بچه ها در این گیر و دار.اینکه یک ماه زودتر از موعد تحویل قصیده را شرح کرده ام آن قدر عجیب و دور از ذهن است که شک میکنم "خودم" هستم هنوز.اما بعد یادم می افتد پس فردا امتحان است و شرح قصیده هنوز پاکنویس نشده.نفس راحتی میکشم؛خیالم راحت میشود هنوز "خودم" هستم...