نیلپر دارد لباس عوض میکند توی اتاق و هی از این اتاق به آن اتاق میرویم و من که لباس پوشیده و آماده ام منتظرم او هم آماده شود و برویم گشتی بزنیم و بعد مثلن مرا راهی کند.نمیدانم چطور و از کجا حرف به فراموشی و آلزایمر میکشد باز.توی اتاق است،نمیبینمش،میگویم بعدتر _که چندان هم دور نیست و میدانم_ وقتی آلزایمر گرفتم بیا دیدنم.قبول که تو را نمیشناسم اما تو بیا! چون و چرا نمی آورد و مثل همیشه که با من مثل بچه ها مشفق و مهربان است میگوید:باشد.بعد میپرسد:بعد مرگ چه؟باز هم آلزایمر دارند؟خنده ام میگیرد میگویم نه.

دو سه شب پیش حرف تولدهایمان شد.تولدش را یادم رفته بود.طوری که انگار از اول نمیدانسته ام به دنیا آمده.گفتم شرمنده ام.بعد گفتم قول بده آلزایمر که گرفتم بیایی دیدنم.یادم نمی آید تو را قطعن، ولی تو بیا،خوشحال میشوم.گفت:آلزایمر داری مگر؟گفتم: مراحل اولیه است.گفت:راستی؟دکتر گفته؟گفتم:نه،خودم گفته ام.بعد گفت دیوانه ام گفت لطفن خفه شوم گفت چه قدر ترسیده.اصرار کردم.قول نداد.بیشتر اصرار کردم.قول نداد اما گفت می آید و اصلن کمپوت هم می آورد.گفتم نه، شیرینی بیاور برایم و کتاب،بعد خودت برایم بخوان.گفت اگر تا آن وقت خودم سرطان نگرفته بودم.من نگفتم مواظب خودت باش،نگفتم سیگار نکش،نگفتم کمتر کار کن،نگفتم غصه و حرص نخور،حتی نگفتم با خودت مهربان تر باش.فقط گفتم چرند نگو.این جمله ی کوتاه بی احساس چه قدر عاشقانه بود.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد