نقطه

باز هم کسی تصمیم گرفته آخر این جمله بلند نقطه بگذارد؛خودش.توی خیابان خیام و جلوش را گرفته اند و مثلن نجاتش داده اند.تا خبر یکی را میفرستی به قبرستان فراموش شده های ذهنت یکی دیگر میشنوی.نه پیر و جوانی میشناسد،نه طبقه ی اجتماعی،نه شهر و دیار و نه حتی ترس و جرات برمیدارد.13ساله،15ساله خودش را حلق آویز میکند،65ساله هم.25ساله خودش را از بلندی پرت میکند،18ساله هم.با خودم فکر میکنم چه میشود که دیگر حتی خوشی های کوچک و احمقانه ی زندگی آن ها را به طمع نمی اندازد که ادامه بدهند و امید ببندند که شاید این شادی های کوچک سرطان بگیرند، یا دست همدیگر را و آن ها روزی قهقهه بزنند و یاد این تصمیم شان که بیفتند مبهوت بمانند که چرا؟چطور؟

فرض میکنم حتی آن قدر تلخی چشیده باشند که بی تابانه مرگ بخواهند؛قبول.اما نمیتوانستند یک روز صبح از خواب بیدار شوی و تصمیم به انصراف از ادامه زندگی بگیرند و کنج خلوت خانه شان با قرصی،تیغی،طنابی یا چه میدانم درزهای بسته و شیر باز گاز ته زندگی شان  نقطه بگذارند؟ته تهش هم خانواده و دوستان و بستگان شان خبردار  و  اندوهگین شوند.مگر آنجا که ایستاده بودند و تصمیم گرفتتند فرقی هم به حال شان میکرد مردم و جامعه و این که چه فکر میکنند؟

توده ای آدم و پدیده _جامعه_خواسته و ناخواسته آن ها را  زخمی و خسته کرده،سیر و ناامید.زیست شان را جریحه دار کرده و جراحت چنان دردناک بوده که خواسته باشند هم خودشان را و دردشان  را تمام کنند،هم به همان توده اتفاقن از ره کین نیش و نیش و نیش زننده و بعدها حتی انگ زننده که  مسئولیت هم نمیپذیرند زخمی بزنند به قدر بضاعت.تا آن جا که دستشان میرسد جراحت را جبران کنند اگرچه به خواست خودشان دیگر روشنی فردا را نخواهند دید.