حسنِ ختام یا "من طربم،طرب منم"!

صبح دیر میرسم.مترو بدون اغراق رستاخیز شده.به هزار مکافات خودم را میرسانم.شرح رنجِ سفر را به چشم های شما و دستان خودم میبخشم.عصبانیم و میگویم از آن روزهاست که تا آخر عمر یادمان نمیرود.خیلی دیر میرسیم،اما امتحان خوب است.از هدف هایم میپرسد و من برایش از دنیا و زندگی ای میگویم که میخواهم بسازم و دلتنگی م برای  طعم تمام سختی های راه و او میگوید که مستقل و شجاعم که میخواهم با مشکلات رو به رو شوم و میداند که میتوانم.ته دلم چه حس خوبی میوزد.میرویم ولگردی.روی نیمکتی مینشینیم و چای میخوریم.جواب سوالات و علمی یک پدربزرگ و نوه ی بامزه را میدهیم و باز راه میرویم و راه میرویم و راه میرویم.حسابی حرف میزنیم و لا به لایش چه قدر چرت و پرت میگوییم و میخندیم.میفهمم همدمِ جان هم سیگاری بوده و ترک کرده.تصور کنید در وانفسایی که دوستانی اختیارت را نادیده میگیرند و آرزو میکنند دستی که سیگارت داده از بازو قطع شود داشتن رفیقِ اهل دلی که میشود با او سیگار کشید چه قدر میتواند خوشحالم کند.سیگار میخریم و باز تا بلوار کشاورز   _خیابانِ محبوبم_  راه میرویم و توی فضای سبز بلوار مینشینیم و سیگار میکشیم.برای اولین بار کمل آبی میکشم و تاریخ کوتاه سیگار کشیدنم به قبل و بعدش تقسیم میشود.طعم تند وتیز و داغ؛بی نظیر!

آقای باغبانِ مهربان هم دارد سیگار میکشد.برایمان چای پررنگ سیگاری پسند و شکلات می آورد و بعد دعایمان میکند.خلاف تصورم از طرز تفکر آدمی در کسوت او با سیگار کشیدنمان  کاملن بی تفاوت برخورد میکند.کیفور کیفوریم.خوش خوشک و خرامان تا مترو راه میرویم.میگویم از آن روزهایی شد که تا آخر عمر یادمان نمیرود.همدمِ جان میگوید دیدی؟صبح هم همین را گفتی اما فکر میکردی عجب روز مزخرفیست.

عادت دارم موقع غذا خوردن بهترین قسمت غذا را بگذارم برای آخرین لقمه و اسم این لقمه چرب و نرم را هم گذاشته ام "حسنِ ختام".امروز هم حسنِ ختام ترم و روزهای امتحان بود انگار؛بهترین روز.نتیجه ی اخلاقی این که: هرگز دونت جاج اِ دی بای ایتس اولِ صبح!:دی


پ.ن1:با تشکر بسیار ویژه از همدمِ جان که اگر معیتش نبود این روز فوق العاده هرگز رقم نمیخورد.

پ.ن2:احتمال این که نوشته ام برایتان بی مزه باشد زیاد است و کاملن هم طبیعی.فقط باید چنین روزی را گذرانده باشید که درجه ی کیفور شدنمان را بدانید.

پ.ن3:زین پس کملِ آبی میکشیم:دی

پ.ن:تمام این خوشی ها با حداکثر 5000تومان به دست آمد،شادی به دلِ خوش است فقط.

نیلپر دارد لباس عوض میکند توی اتاق و هی از این اتاق به آن اتاق میرویم و من که لباس پوشیده و آماده ام منتظرم او هم آماده شود و برویم گشتی بزنیم و بعد مثلن مرا راهی کند.نمیدانم چطور و از کجا حرف به فراموشی و آلزایمر میکشد باز.توی اتاق است،نمیبینمش،میگویم بعدتر _که چندان هم دور نیست و میدانم_ وقتی آلزایمر گرفتم بیا دیدنم.قبول که تو را نمیشناسم اما تو بیا! چون و چرا نمی آورد و مثل همیشه که با من مثل بچه ها مشفق و مهربان است میگوید:باشد.بعد میپرسد:بعد مرگ چه؟باز هم آلزایمر دارند؟خنده ام میگیرد میگویم نه.

دو سه شب پیش حرف تولدهایمان شد.تولدش را یادم رفته بود.طوری که انگار از اول نمیدانسته ام به دنیا آمده.گفتم شرمنده ام.بعد گفتم قول بده آلزایمر که گرفتم بیایی دیدنم.یادم نمی آید تو را قطعن، ولی تو بیا،خوشحال میشوم.گفت:آلزایمر داری مگر؟گفتم: مراحل اولیه است.گفت:راستی؟دکتر گفته؟گفتم:نه،خودم گفته ام.بعد گفت دیوانه ام گفت لطفن خفه شوم گفت چه قدر ترسیده.اصرار کردم.قول نداد.بیشتر اصرار کردم.قول نداد اما گفت می آید و اصلن کمپوت هم می آورد.گفتم نه، شیرینی بیاور برایم و کتاب،بعد خودت برایم بخوان.گفت اگر تا آن وقت خودم سرطان نگرفته بودم.من نگفتم مواظب خودت باش،نگفتم سیگار نکش،نگفتم کمتر کار کن،نگفتم غصه و حرص نخور،حتی نگفتم با خودت مهربان تر باش.فقط گفتم چرند نگو.این جمله ی کوتاه بی احساس چه قدر عاشقانه بود.

فلش

حس خوبی دارم.یک جور عجیب و غریبی حس خوبی دارم.برای این حس خوبِ بی مقدمه یک تصویر ذهنی قشنگ هم دارم.زمین گرد است و همه میدانیم.نمیدانم برایتان پیش آمده در یک منطقه غیر شهری برای رسیدن به مقصودی مسیری را طی کنید، آن هم پیاده.راه میروی و راه میروی و راه میروی و بالاخره از پس راه،از پس یک انحنای افقیِ نرم بخشی را میبینی؛مقصد و مقصود و کعبه و دلدار را.همان را که برایش طی طریق کرده ای.اما نه همه ی تصویر مقصود را،تنها بخشی را،بخش بسیار کوچکی را.توی خاطرات و تصاویر ذهنی خودم هم که میگردم مطمئن نیستم چنین تصویری را به چشم دیده باشم.احتمالن در فیلمی دیده باشمش.اما این مهم نیست.مهم تصویر است و حس آن لحظه ای که ذره ای از وجود مقصود را میبینی و گردی زمین را که قبل از آن تنها گزاره خشکی از یک کتاب فیزیک است.آن لحظه ی سرمدی که تنت گرم میشود و سرد میشود ،در آن واحد.یک لحظه ناباوری بر تمام وجودت چنگ می اندازد.یک شورِ عمیقِ بی چگونگی و اندوه عمیقی که زود ته نشین میشود.آن شورِ بی چگونگی که تکلیفش روشن است.آن قدر خاص و تازه و بکر و کم جان است که دیگر وقتی چشمت به کمال بر جمال مقصود باز شد از نفس افتاده و مرده و تنها یک حس شادی معمولی به جایش مانده.میگویند کسانی که دراگ مصرف میکنند چیزی شبیه این حس را تجربه میکنند.یک لذت گذرایِ حداکثریِ غیر قابل توصیف که فقط چند ثانیه میپاید و اسمش را گذاشته اند "فلش" بس که روشن و شورانگیز و کوتاه است.اما اندوه حکایت دیگری دارد.گلِ لحظه هایت با مقصود را همان اول کار بی مقدمه می اندازند توی بغلت و میدانی دیگر تکرار نمیشود، اقلن در مواجهه با این مقصود به چنگ آمده دیگر هرگز.

حالا در چنین موقعیتی ایستاده ام!شمای ناتمامی از مقصود را دیده ام و شور به جانم چنگ انداخته.همزمان یون های اندوه هم در دلم معلق و رقصانند و میدانم طولی نمیکشد که کم کم از رقص خسته میشوند و ته نشین میشوند،شورانگیزیِ فلش تمام میشود و من میمانم و مقصود!

مسیر را چنان با عشق و سرخوشانه و بی توجه به زمان و مکان طی کرده ام که وقتی فکر میکنم و حساب و کتاب خنده ام میگرد.میگویم 4سال گذشته دختر!باورت میشود که تو دیوانه ی هرگز متعادل و متمرکز 4سال تمام به خاطر چیزی راه طی کنی؟یک سال اول آزمون و خطا بود و تب تندی که حتی خودت منتظر به عرق نشستن قریب الوقوعش بودی.

تا اینکه آمد!خودش آمد.خواند و صادقانه حرف زد.به اندازه یک قطره در دلت جا باز کرد و رفته رفته زیاد و زیادتر شد.گفت ما میدانیم زندگی مسیر دردآلود سختی است،تو راه بیرون آمدن از این مخمصه را نشانمان بده!سیاهی را کنار بزن و ستاره شمال را نشانمان بده!و تو راه رفتی و راه رفتی و راه رفتی و بی آنکه بدانی از میوه ی تلخ و بی مزه وجودش شراب انداختی و یادت رفت.در آستانه سه سالگی حافظ یادت انداخت و گفت دخترجان "تدبیر ما به دست شراب دوساله بود".

یک جمله ساده اش آغاز فلش شده و تو به یقین رسیده ای که حتی به مرگ، دست میدهد این وصال.فقط مانده حسرت همراهی این جوانِ پیرِ راه ، گرفن دست هایش،شنیدن صدایش ، تجربه ی آغوشش و باقی عمر...