شغل: شنونده‌ی قصه

به خودم که آمدم سن چندانی نداشتم اما مورد اعتماد آدم‌ها بودم. حس عجیبی بود.انتخابش نکرده بودم اما دوستش داشتم. قرار نیست آدم با همه‌ی نوشته های تقدیرش بجنگد، من هم با این یکی نجنگیدم. بعدتر که سنم بیشتر شد دیدم نه تنها دوستش دارم بل‌که جز معدود سرمایه ها و گنج های زندگی‌م است. من میتوانستم به خاطر اعتمادی که به من می‌شد هزاران قصه بشنوم که به رسم ناگفته و نانوشته‌ی این قصه ها معمولن غم‌انگیز و گریه دارند. گاهی هم قصه های خیلی شادی که نمیتوانستند مخاطب چندانی داشته باشند. خیلی طول کشید تا یاد گرفتم بعد از شنیدن قصه های غم‌انگیزچه کنم و چه بگویم. یاد گرفتم، که اصلن نباید چیزی بگویم. باید شانه یا دست گوینده‌اش را فشار بدهم که بداند هستم و بدون حرف بدرقه اش کنم تا دم در غارش. 
امروز هم قصه ای که تا نزدیک ظهر فکر میکردم شاد ادامه پیدا میکند و شاد تمام میشود را گوش کردم و دلم مدت ها بود که چراغی به یادش روشن کرده بود. اما قصه آن طور که فکر میکردیم تمام نشد. باقی ش را شنیدم. گفتم که میدانم نباید حرفی زد اما گریزناپذیر است. گفتم کمی که «بنشیند و صبر پیش گیرد» همه چیز کمرنگ تر می‌شود و این اندوهی که تا مرز شکستن خم میکند کم‌رنگ می‌شود. بعد خاله قصه گو را راهی کردم تا دم در غارش، گفتم که بیرون غار نشسته‌ام و هر وقت که لازم بود صدام کند. توی تنهایی‌م  چراغ دلم را خاموش کردم و یادم افتاد که این دومین چراغ خاموش شده‌ی دلم است.  چه حال خوبی پیدا میکند شنونده قصه ها وقتی که قصه گو می‌گوید در غار برای شنیدن قصه خودش همیشه به رویش باز است!

پ.ن1: این بار نتوانستم خودم هم با قصه گریه نکنم.
پ.ن: دارم فکر میکنم چه بلایی سر خودمان آوردیم و سرمان آوردند که در بهترین روزهای عمرمان این طور محق و ویرانیم و هنوز جواب پیدا نکرده‌ام.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد