تقریبن همه ی آدم ها میگویند از دروغ بیزارند.اما نمیدانم چرا قبل از این که از دروغ بیزار باشند از فضولی و سرک کشیدن به کار دیگران بیزار نیستند.نمدانم چرا فهمشان نمیشود این فضولی هایشان،این که دماغشان را توی هر مساله ی شخصی آدم فرو میکنند باعث میشوند حس امنیت نکنی.باعث میشود دروغ بگویی خودشان هم دروغ بشنوند.چرا این آدم ها نمیفهمند...؟!

فاصله نیست از این جا که منم تا به جنون...

چه قدر دلم هوای ش را کرده،چند ماه است.ش که حالا جلای وطن و ازدواج اش فاصله ی ما را بی اندازه کرده...
چه قدر دلتنگم برای این خنیاگر دیوانه و عاشق شجاع.سال ها بود مثل برادرم بود؛برادری که هرگز نداشتم.هر وقت حالم خراب بود و مثل حالا بریده از زمین و زمان چه قدر خوب کلمه هایش تسکینم میداد.چه قدر خوب بود اینکه بود.چه  قدر دور است حالا.چه قدر دیر برای رفاقت.برای این که برایم بگوید که این رسم و آیین آدم هاست.که اگر آزار ت میدهند "نه از ره کین است" و من برای بار هزارم گول بخورم و حالم بهتر شود و دوباره این زندگی لعنتی توی دلم دست و پا بزند.
اصلن بهتر که نیست.دلم نمیخواهد باز آن آدم آرام و تسلیم احمق بشوم.میخواهم مثل سگ پاچه بگیرم.با هیچ کس حرف نزنم.الکی نخندم.وانمود هم نکنم که وااااای من چه قدر خوبم و خوشحال.مازوخیست وار نرمه ی دستم را گاز بگیرم و فردایش خوشحال شوم از دردی که وقتی کبودی جایش را فشار میدهم حس میکنم.خوشم می آید از این حس تنفری که به این آدم نزدیک دارم.دارم کیف میکنم از این همه.دیروز به اندازه ی یک دریا زار زده ام.از لجم جلسه ی دفاع هم نرفتم.شب سرم داشت منفجر میشد و برق چه به موقع رفت.کیف میکنم که کلماتم در طول روز 100تا هم نمیشود.که وقتی حرف نمیزنم جمعشان،بحثشان،حرف هایشان رونق ندارد.کیف میکنم مخاطب مجازی و فرضیشان منم و من به روی خودم نمی آورم و از اینکه انتظارشان برای شنیدن شوق و تاییدم بی نتیجه میماند لذت میبرم.
حالم از زمین و زمان به هم میخورد.حالم از این مصلحت اندیشی تهوع آورشان به هم میخورد.حالم از هرچه آدم میشناسم و نمیشناسم به هم میخورد.با همه قهر کرده ام،حتی با خودم، حتی با خدا.ولی نمیدانم چرا با وجود این قهرم دیشب دلم به حال خودم سوخت و سخت کنترل کردم خودم را که گریه نکنم.دلم برای خودم سوخت که توی یک روز دو تا کدئین خورده ام که دردم و اعصابم آرام شود.دیگر جان گریه برایم نمانده بود.
با خدا از همه بیشتر قهرم.لجم بدجوری در آمده از دستش.با این همه نمازهایم را مرتب تر از همیشه و با وسواس میخوانم ولی هی میگویم که این معنی اش آشتی نیست،هنوز قهریم و بیشتر از همه ی قهرهایمان بیشتر از همه از تو دلخورم.ولی از بقیه حالم به هم میخورد.
از آن طرف هم مثل خر دارم درس میخوانم که برسانم کار ها را تمام کنم.
زندگی ام عجب بازار مکاره ای شده...

کاش میشد خواست و مرد...

خوب بودن...

از هفته ی پیش که قسمت دوم سیزن تازه ی "گریم(grimm)" را دیده ام دارم فکر میکنم "خوب بودن " چه قدر خوب است.که آن قدر گره از کار آدم ها باز کرده باشی که وقتی گرهی به کار خودت افتاد با میل و رغبت و خودخواسته خودشان را به آب و آتش بزنند تا گره از کار تو باز کنند.کاش همچین آدمی بشوم.فعلن که تصمیم گرفتم بد باشم.دارم لذت هم میبرم...