وقتی آیان و سایان(مرغ عشق هایم) بودند هنوز.آهنگ  Im not afraid by eminem را که گوش میکردم دوتایی مثل دو تا راک استار دیوانه ی از خود بیخود با تمام حنجره ی ناچیزشان آن قدر فریاد ها و جیغ های زیر میکشیدند که منتظر بودم گلویشان از هم بپاشد.عطایش را به لقای میبخشیدم.ولی باز هم تا چند دقیقه بعد تحت تاثیر افیون راک( :دی ) با همان کیفیت جیغ میکشیدند...

مدت هاست به خاطر آیان و سایان دیگر آن آهنگ کذایی را گوش نکرده ام.هیچ وقت باورم نمیشد یکی از آهنگ های einem مرا یاد قناری هایم بیندزد...

پ.ن۱: آیان یعنی در حال آمدن این اسم را من گذاشته بودم رویش.چون یکی از روز های اسفند سه سال پیش بود که تشنه و گرسنه و بی حال از دست صاحبش فرار کرده بود و توی حیاط پیدایش کرده بودیم.اسم سایان را هم صرفن بر وزن آیان گذاشتیم.

پ.ن۲:دلم برایشان تنگ شده...

نیامد به دامم بسان تو گور ز چنگم رهایی نیابی،مشور...

میگویم تا حالا دو تا گور کنار هم دیدی؟میگوید نه.از روی قیافه میگویی؟میگویم همه چیز.ندیده ای دوتا گور صید هم بشوند دیگر؛نمیدانم چه حس خوبیست که...

غبطه هم میخوری ولی از هم چیزی از لذت و این تجربه ی کم نظیر کم نمیشود.کم پیش می آید دو تا گور کنار هم ببینی.میگوید من حسودیم میشود اگر ببینم.میگویم اشتباه نکن.حسادت مال وقت دیدن وزغ و ببر است مثلن.وقتی اختلاف زیاد باشد...

میگوید من که گور نیستم.نمیدانم هم چه شکاریم٬تو بگو...

میگویم روباه یا پلنگ.تو مرا بگو...

میگوید نمیدانم.خودت بگو...

میگویم هاسکی و او یک عالم میخندد که تو کجا هاسکی ای...؟!

میگویم پس از این جوجه زردها...

باز میخندد اما این بار تایید میکند.میگویم برو بخواب.توی خواب چشمت که دنبال جفت گورها پلنگی٬شغالی٬چیزی بود؛دنبال جوجه هم بگرد.باز میخندد و میگوید دنبال یک هاسکی میگردم برای تو...

طی هفته ی گذشته سه بار پیشنهاد داشته ام که ادعای پیامبری کنم.لازم به ذکر است دو پیشنهاد از یک نفر بوده بعد از  حدس هایم که به طرز اعجاب آوری درست بوده اند...
حالا دو تا آپشن دارم.یا دنبال نشانه بگردم و پیدایش که کردم برسم به ادعای پیامبریم...:دی
یا درس را بیخیال شوم٬انصراف بدهم و به کسوت کولی ها در بیایم و بساط رمل و اصطرلاب راه بیندازم...:دی
پ.ن۱:به دومی بیشتر فکر میکنم؛به چند دلیل.عاشق سیاق و فلسفه ی کولی گری و دیوانه ی سبک زندگیشانم.فکر کنم پول خوبی هم به جیب بزنم و در همان کسوت رمالی و کولی گری بروم شهرکتاب بدون دغدغه ی موجودی جیب و نگاه آدم ها لای کتاب ها موج بردارم.گم شوم و پیدا شوم...

The Ahang and other good stories

از آن روزهای خوب بود...

مطمئنم ناصرخسرو حتی فکرش را هم نمیکرده که سفرنامه ی اخلاقیش ۱۰۰۰ سال بعد این همه خنده و شادی و هوای خوش بیاورد.آن کوییز منحوس را نادیده بگیرم اگر همه چیز فوق العاده بود...

توی ایستگاه طرشت ۲۰دقیقه ای می ایستیم.از ماجرای گلو میگوییم و کلی حرف مفت.آن قدر بلند بلند میخندیم و دیوانه بازی در می آوریم که رهگذران بی معطلی مرحله ی ظن را اسکیپ میکنند و به یقین میرسند دیوانه ایم.سخت سفارشم میکند که:تابلو های راهنما رو درست نگاه کن.نری تو زیرگذر ولیعصر گم شی...

اما باز به زیرگذر ولیعصر که میرسم کلی گیج میزنم و سه بار از سه خروجی مختلف بیرون می آیم.تا برسم سر وصال صد بار میمیرم و زنده هم نمیشوم.دهانم بدبو و بدمزه است.توی کوله ام در به در دنبال خوشبوکننده میگردم و پیدایش که میکنم با چه دست لرزانی درش را باز میکنم و دو تا توی دهانم می اندازم.پیش خودم فکر میکنم که شاید بیماری قلبی مزمنی دارم و این هم قوطی قرص قلبم است و حالا از شدت اضطراب یادم نمی آید.بعد به دیت اول  فکر میکنم.به اینکه اگر وضع حالایم برای یک قرار دوستانه به این سادگی این است آن وقت باید آمبولانسی چیزی خبر کنند.دهانم نه مزه ی لیمو که مزه ی زهرمار میگیرد و خشک میشود.در آستانه ی پس افتادنم که وصال را رد میکنم و سیمای آهنگ را از دور میبینم.

همه ی حرف های خوب و خنده ها یک طرف دیدن یک دوست نادیده یک طرف؛یک اتفاق خوب.یک جای خوب تازه٬یک جفت گوش خوب برای شنیدن و خنده هایی که هر کدام باید اسکار میگرفتند...

پ.ن۱:همه ی این ها مال یک ماه و نیم پیش است٬نوشته هم ایضن.

پ.ن۲:مرسی از آهنگ و تمام حس های خوبش...