تا چو شهریور درآید بازگردد عندلیب

چند روز پیش خواهرم که پریشانی از نیمه گذشتن تابستان سراغش آمده بود داشت از هر کداممان میپرسید نظرمان درباره ی شهریور  وقتی که محصل بودیم چه بوده و وقتی سر میرسیده چه حسی داشته ایم؟
یادم افتاد وقتی محصل بودم چه قدر از شهریور بیزار و عاصی بودم.هر نفسی که میکشیدم حالم بدتر  میشد انگار.آن قدر که مهر را به شهریور ترجیح میدادم !انگاراولین روز شهریور برایم  پایان تابستان بود و همه ی آزادی و یلگی و بطالت دلخواه کودکانه ام.راستش حتی حالا هم میتوانم همه ی این احساسات را با جزئیات فراوان مجسم کنم و حالم خراب شود.این ها را کم‌وبیش برایش گفتم.بعد توی دلم گفتم ولی حالا دیگر شهریور را دوست دارم.کیفیت بی‌چگونگی و لطیفی در شهریور هست که نمیتوانم دوستش نداشته باشم.هوا خنک و بهشتی میشود.سیگار به جان آدم کیف میدهد و میچسبد و دانشگاه که نزدیک میشود.حالا دیگر شهریور را خیلی دوست دارم.

همه چیز، دقیقن همه چیز به شدت و سرعت تغییر میکنند و من هم  تغییر میکنم؛به شدت و سرعت. سلیقه ام در دوست پیدا کردن،  لباس، موسیقی، کتاب، موتیف های که وقتی مورد علاقه ام بوده اند و حتی گاهی که خیلی به سرم میزند در  رشته ام عوض میشود. از انتخاب ها و حس هایی که داشته ام پشیمان و سیر میشوم اما تردیدم به او همین طور سفت و سِور سر جایش ایستاده و جوری زل زده توی چشم هایم که بخواهم هم نمیتوانم نگاهم را بدزدم و مرعوب نشوم!
هست. دو سال و نیم و دارد میشود سه سالِ تمام که هست و "دگران روند و آیند و او و تردیدش همچنان که هستند". انکار نمیکنم که این وسط هی دگرانی بودند که به اندازه یک عبور آمدند و رفتند ولی واقعن او همچنان که هست. نه من فکر میکردم که این قدر بمانیم نه حتی خودش، که بشود سه سال و وقتی در آستانه ی بیست و یک سالگی و بیست و هشت سالگی ایستاده ایم هنوز باشیم. یادم است که کم سن تر که بودم و خام تر، این سفت و سختی و جدیت و خونسردی، این شخصیت محکم و مینیمال که درون پیچیده ای داشت _که اتفاقن چون مینیمال بود محکم بود_ را نمیفهمیدم و کسی ته دلم او را میخواست و من توی دهنش میزدم و بی صدا، بدون آن که کسی بفهمد درد میکشیدم. مدام حسم به او شدید میشد و ضعیف میشد و این میانه ها خودم را یادم می‌آید که هی میگفتم احمق جان شما وصله ی هم نیستید، بفهم و بیخیال شو! مشخصن با یک میزانسن واضح یادم است که توی ایستگاه دروازه شمیران در حالی که زل زده بودم به تبلیغ ایرانسل روی سکوی مقابلم منتظر قطار ایستاده بودم و این ها را خیلی آرام و منطقی به خودم میفهماندم و خودم هم راضی شده بود به خدا. هر بار که نظرم عوض شد تقصیر خودش بود که دلسوزی راهنمایانه و استادانه اش با مهربانی و خوش اخلاقی همراه میشد و تقصیر  زمان که زخم ها را التیام میبخشید و تقصیر  این ساده لوحی کوفتی خودم که هی یادش میرفت همه ی چیزهای را که گذشته بود. حتی یک بار خودش گفته بود شاید بشود و نصف بیشتر این امیدواری نیم بندی که جان کنده تا امروز از همین جمله ی ساده است (فکر کنم این جا خیلی مشخص میشود که من چه قدر از او حساب میبرم و رویش حساب میکنم و حرفش برایم حرف است) .
حقیقت این است که او با تجربه ی تلخ‌ش که بیشتر آدم ها را میرماند برای خل و چلی مثل من جذاب است. راهنمایی های استادانه اش اگر نبود نمیدانم چه میشد. پشتکارم را تحسین میکند و میگوید که 2% آدم ها همچین ممارستی به خرج میدهند و نمیداند که نصف بیشتر این ها را از خودش دارم و اگر او نبود شعر هم شاید این همه دوام نمی‌آورد. آن قدر پیش رفته ام که از روی این تعریف های جسته و گریخته ی من همدمِ جان بگوید او شده یک بخش رازآلود من. من حالا دوستی و استادی ش را  دارم و نمیدانم برای داشتن بیشتر قمار کنم و همین که دارم را هم از دست بدهم یا بیشتر داشته باشم. این تردید بالاخره جانم را خواهد گرفت؛میدانم!

پ.ن1: توی تصوراتم هی به اولین باری که به سرش، محاسنش دست میکشم فکر میکنم، به اولین باری که بی اجازه میبوسمش. به اولین باری که سرم را روی سینه اش میگذارم و به صدای قلبش گوش میکنم و میبینم که قلبش هم مثل خودش که خونسرد است، خونسرد میزند.
پ.ن2: او که به خاطر بی اجازه بودن همچین کار کوچکی این طوری توبیخم میکند اگر بی اجازه ببوسمش چه کار میکند؟:))):
پ.ن3: میشود با او دیوانگی کرد و به او تکیه کرد؟!
پ.ن4: یادم رفت!=))

از جشن فارغ التحصیلی،گلدان های پشت پنجره و چیزهای دیگر

1
این ترم همدمِ جان فارغ التحصیل میشود.میخواستیم برایش جشن بگیریم که زود راهی ولایت شد و جشن به تعویق افتاد تا وقتی که برگردد.همه با میل ورغبت کامل میخواستند برایش جشن بگیرند و چه به حق!
آدم عجیبی است.از همه چیز میداند و با همه کس دوستی میکند.یک تنه رفیق این همه آدم است؛آن هم چه رفاقتی. اگرچه نسخه وطنی اما با کیفیت و درجه یک.همه جا میتوانی از خوبی ش بگویی و این که  "آنچه خوبان همه دارند او یک جا دارد" و خیل ی همراه و هم داستان شوند.این همه محبت و دوستی صادقانه ی بی غش که در اوست احتمالن یک اشتباه محاسباتی بزرگ بوده موقع تقسیم آن بالا وگرنه هرطور که حساب کنی با عقل جور در نمی آید.
این روزها هی از همه چیز و همه کس کتاب میخوانم تا بیشتر و بیشتر بدانم و در حق همه رفاقت های جانانه تر از قبل میکنم و برگه امتحان هایم را تمیز و سالم نگه میدارم و از خودم میپرسم روزی من هم به اندازه او رفیق و محبوب می شوم تا خلقی مشتاق جشن فارغ التحصیلی م باشند؟!

2
تا چند وقت پیش فکر میکردم چهره آدم یکی دو بار به شدت  متحول میشود آن هم قبل از بلوغ که همه چیز صورت به هم میریزد و یک بار هم بعد از آن که همه چیز به حالت عادی و طبیعی برمیگردد و حتی بهتر از قبل میشود.اما انگار اشتباه کرده ام.توی چندماه گذشته چهره ام نرم نرم اما بی وقفه دارد تغییر میکند.تغییرات انقلابی و بزرگ نیستند،شاید اصلن بقیه چندان هم متوجه شان نشوند،اما مگر میشود خودم متوجه نشوم.تا چند وقت پیش چهره ام هنوز آن حالت کودکانه را حفظ کرده بود.آن قدر که تقریبن هیچ کس سن واقعی م را متوجه نمیشد و درست حدس نمیزد.نه آرایش کردن،نه لباس پوشیدن،نه رنگ کردن مو و حتی گاهی اظهار نظر و حرف زدن هم تاثیری نداشت.شاید بزرگترین تغییر همین است.چهره ام کم کم دارد پخته میشود و تبدیل به چهره ی یک بزرگسال.گذراندن و تجربه کردن های این دو سه سال گذشته اگرچه با تاخیر اما کم کم دارند اثر میکنند؛کودکانگی م بدون میل و اراده ی من دارد از لای انگشتانم میلغزد و ناپدید میشود.از یک طرف این پختگی را دوست دارم و گمان میکنم مرا زیباتر میکند و از یک طرف نمیتوانم برای کودکانگی از کف رفته م زار نزنم؛حتی همین حالا که دارم تایپ میکنم!

3
میراندا جولای توی کتاب "هیچ کس مثل تو مال این جا نیست" داستانی دارد به اسم "مرد روی پله ها" شخصیت داستانکه یک زن است جایی از داستان میگوید که وقتی برای اولین بار با دوست پسرش قرار میگذارد و بیرون میروند همان پیراهنی را میپوشد که هفت هشت سال قبل تر برای چنین روزی خریده بود،پیراهنی که دیگر از مد افتاده بود.من هم خیلی چیزها را برای چنین روزی و اصولن یک مناسبت خاص نگه داشته ام.از لباس تا کتاب و اکسسوری و الخ.دیروز اما نمیدانم چرا و چطور زد به سرم.ناخن هایم را با همان چیزهایی که توی خرت و پرت های روز موعود داشتم درست کردم و عاشقشان شدم و خوشحالم.
 گور پدر همه ی مناسبت های خاص و همه ی کسانی که منتظرم بیایند و نمی آیند؛زندگی کن لعنتی!

4
پنجره اتاقم یک هره ی کم عرض سنگی دارد که فقط  گلدان های کوچک رویش جا میشوند.مامان _احتمالن از بی جایی_ دو تا از گلدان هایش را آورده گذاشته پشت پنجره.یکی یک گلدان شلوغ و  پر برگ پونه ای است و آن یکی هم دو شاخه ی کوتاهی از جنس مرکبات _احتمالن پرتقال_.به سرم زده که من شبیه کدامشانم و هی فکر میکنم و نمیفهمم.به نظرم گلدان شلوغ پونه پوسته و ظاهر من است و گلدان پرتقال درونی که هیچ کس نه دیده و نه شناخته،خودم هم تازه پیدایش کرده ام!

همه ی ما یک انتخاب هایی داریم.در هر موضوع و  جنبه ای از زندگی که نگاه کنید بالاخره یک چیزی را ترجیح میدهید،یا یک موتیف هایی هستند که برایتان زیبا،اثرگذار یا نشانه ای ارزشمندند.مثلن خواهرم از وقتی به سن اظهار نظر کردن رسید عاشق پیراهن های بلند و پرچین بود،برعکس من که پیراهن های کوتاه را ترجیح میدادم.پیراهن آبی بلندی توی کمدم هست که او میمیرد برایش.نه خودم میپوشم،نه میدهم او بپوشد.دیروز باز پیراهن را خواست و باز من گفتم نمیدهمش.گفت تو چون میدانی من پیراهن بلند دوست دارم از قصد به من نمیدهیش که البته اشتباه میکرد.از دیروز هی دارم فکر میکنم که چه میشود که این ترجیح ها به وجود می آیند؟بالاخره هر چیزی از یک جایی شروع میشود دیگر،هر علاقه ای،هر ترجیحی.فکرش توی سرم میرفت و می آمد.توی مترو پسربچه ای چهار پنج ساله ای که کنارم نشسته بود هی سر میچرخاند و نگاهم میکرد.بدون این که نگاهش کنم متوجه شدم.یک آن توی سرم چراغی روشن شد.میگویند لباس ها،کفش ها،کتاب ها،کلمات،شهرها،خانه ها از خودشان چیزی ندارند،نه شخصیتی نه هویتی و نه حتی به چشم می آیند.یاد شعر ساره دستاران می افتم که میگوید:
"تو"
رنگ میدهی
به لباسی که میپوشی
بو میدهی
به عطری که میزنی
.
.
.
راست میگوید آدم ها به همه چیز رنگ و بو و شخصیت میدهند.بارها برای خودم پیش آمده که لباسی را تن دو نفر مختلف دیده ام یک بار خوشم آمده بار دیگر نه.یک بار حتی لباسی را تن دوستی دیدم و عاشقش شدم بعدها که پشت ویترین مغازه دیدمش به نظرم بی روح و زشت بود.
موتیف ها ی ترجیح های ما هم از همین جا می آیند.یک جایی که یادمان نیست زنی با پیراهن بلند میبینیم که به لباس رنگ و شخصیت داده،مردی میبینیم که شال گردن دست بافی را مثل بقیه دور گردنش بسته اما مثل بقیه به نظر نمی آید،زنی با موهای سرخ میبینیم که انگار  سرخی از ازل به نامش خورده و بعدتر به استفاده عموم در آمده است.این ها در یادمان میماند و از یادمان میرود و ما عاشق کسانی میشویم که بلدند و تصمیم میگیرند چیزی را به نام خودشان بزنند و به آن ها رنگ و بو و هویت بدهند.

پ.ن1:بزرگی و بلوغ به سن و سال نیست و چه خوب که یکی پیدا شده هلم میدهد که بنویسم:آرمین مهربان!
پ.ن2:آن قدر در جواب هر خواسته ای گفته ام بعد امتحانات که گمانم قرار است بعد امتحاناتم بمیرم!=))

گمانم 4ماه گذشته ازاین که همینجا نوشتم که دیگر این خودِ تازه را نمیشناسم.اما این خودِ تازه بس نمیکند نمیدانم چرا،هی تغییر میکند،هی جدا میشود از من،تا گمان میبرم که کمی شناخته ام ش و از غریبگی آشنایش کاسته ام ،بازی تازه ای رو میکند.


تعارف که ندارم نه با خودم نه با هیچ کس دیگری.گمانم 3_4سالی باشد که حالم از این تنهایی ناخواسته داشت به هم میخورد.تهوع که خوب است،داشتم خفه میشدم.هربار با ترس و لرز دل میبستم،نادیده گرفته میشدم و شجاعتم به سخره گرفته میشد.گاهی حتی پیش خودم شرمنده و خرد میشدم،غرورم جریحه دار میشد.بار آخر که فضاحتی به بار آمد و قلبم حقیقتن صدمه دید.خسته شد،لغت نامه را که نگاه کنید در مدخل خسته نوشته اند:مجروح و آزرده،یعنی: زمینی که از بسیاری آمد و شد خاک آن کوفته و نرم شده باشد.زمین قلب من هم از بسیاری آمد و شد خسته شد.میدانید داستان بسیاری آمد و شد نیست.داستان این است که هیچ چیزی این کوبیده شدن ها را جبران نکرد.هیچ چیز نبود که به امیدش خستگی ها را تحمل کنم.طبیعی است که وقتی خاکی را بی ثمر پی در پی بکوبی خسته شود.


بالغ شده بودم و مثل بچه ای که معلوم نیست چطور و به کدام اجازه به کابین خلبان راه پیدا کرده به کابین خلبان راه پیدا کرده بودم.هیجان زده و مدهوش هر دکمه ای که رنگش مرا یاد آب نبات  مورد علاقه کودکیم انداخت فشار دادم.هر پیچی را دلم خواست چرخاندم،هر درجه ای را کم و زیاد کردم.همه چیز به هم ریخت ولی نمیدانم چرا نترسیدم.تنها درمانده شدم و هی زار زدم و کمک خواستم.عبرت نگرفتم و باز از سر ناچاری دکمه ها را فشار دادم و کم کم به درماندگی خودم و در هم ریختگی اوضاع عادت کردم.چند صباحی است اما به خودم آمده ام و میبینم برق هواپیما قطع شده.همه چیز در آرامش سرد مشکوکی فرو رفته.باورم نمیشود که در قلبم هیچ خبری نیست.عشق که سهل است حتی ذره ای علاقه به طنابنده ای نیست.گیج و ناباور روی زمین نشسته ام و میدانم این آرامش سردِ تاریک بی دوام است.قلبم،روحم،همه چیز دارد نفس میکشد.گریبانشان رها شده و صورت سیاه و کبودشان دارد رنگ میگیرد.خاک بایر قلبم دارد شروع به ترمیم میکند و پنهان از من رویای روزهای سبز و شاد تابستان پرثمری میبیند.من آرام نمیگیرم و اصلن نمیخواهم آرام بگیرم.اما این آرامش خاموش تاریک سرد  دارد حالم را بهتر میکند.به قول دکتر مهم این است که هواپیما هنوز دارد پرواز میکند،همه راه ها باید رفته شوند و همه شراب ها چشیده،Fake it , till you make it!


پ.ن1:برایم تعریف کرد که با کسی آشنا شده و من نه تنها خوشحال شدم ذره ای حسادت در قلبم حس نکردم.

پ.ن2:مدت درازی هم ذات پنداری عجیبی میکردم با این جمله ی داستان محمد امین:"در میان شبگردی های کسی که میخواهد ساعتی را با خودش راه برود اما با دیدن هر دو نفره ای حسادت میکند." و از فکر اوقاتی که این بلا دامنگیرم شده بود زار میزدم.فعلن انگار جمله بی معنایی شده برایم.

پ.ن3:ماجرای تلخ محمد امین و فرشته هم هنوز کامم را تلخ میکند.