فلش

حس خوبی دارم.یک جور عجیب و غریبی حس خوبی دارم.برای این حس خوبِ بی مقدمه یک تصویر ذهنی قشنگ هم دارم.زمین گرد است و همه میدانیم.نمیدانم برایتان پیش آمده در یک منطقه غیر شهری برای رسیدن به مقصودی مسیری را طی کنید، آن هم پیاده.راه میروی و راه میروی و راه میروی و بالاخره از پس راه،از پس یک انحنای افقیِ نرم بخشی را میبینی؛مقصد و مقصود و کعبه و دلدار را.همان را که برایش طی طریق کرده ای.اما نه همه ی تصویر مقصود را،تنها بخشی را،بخش بسیار کوچکی را.توی خاطرات و تصاویر ذهنی خودم هم که میگردم مطمئن نیستم چنین تصویری را به چشم دیده باشم.احتمالن در فیلمی دیده باشمش.اما این مهم نیست.مهم تصویر است و حس آن لحظه ای که ذره ای از وجود مقصود را میبینی و گردی زمین را که قبل از آن تنها گزاره خشکی از یک کتاب فیزیک است.آن لحظه ی سرمدی که تنت گرم میشود و سرد میشود ،در آن واحد.یک لحظه ناباوری بر تمام وجودت چنگ می اندازد.یک شورِ عمیقِ بی چگونگی و اندوه عمیقی که زود ته نشین میشود.آن شورِ بی چگونگی که تکلیفش روشن است.آن قدر خاص و تازه و بکر و کم جان است که دیگر وقتی چشمت به کمال بر جمال مقصود باز شد از نفس افتاده و مرده و تنها یک حس شادی معمولی به جایش مانده.میگویند کسانی که دراگ مصرف میکنند چیزی شبیه این حس را تجربه میکنند.یک لذت گذرایِ حداکثریِ غیر قابل توصیف که فقط چند ثانیه میپاید و اسمش را گذاشته اند "فلش" بس که روشن و شورانگیز و کوتاه است.اما اندوه حکایت دیگری دارد.گلِ لحظه هایت با مقصود را همان اول کار بی مقدمه می اندازند توی بغلت و میدانی دیگر تکرار نمیشود، اقلن در مواجهه با این مقصود به چنگ آمده دیگر هرگز.

حالا در چنین موقعیتی ایستاده ام!شمای ناتمامی از مقصود را دیده ام و شور به جانم چنگ انداخته.همزمان یون های اندوه هم در دلم معلق و رقصانند و میدانم طولی نمیکشد که کم کم از رقص خسته میشوند و ته نشین میشوند،شورانگیزیِ فلش تمام میشود و من میمانم و مقصود!

مسیر را چنان با عشق و سرخوشانه و بی توجه به زمان و مکان طی کرده ام که وقتی فکر میکنم و حساب و کتاب خنده ام میگرد.میگویم 4سال گذشته دختر!باورت میشود که تو دیوانه ی هرگز متعادل و متمرکز 4سال تمام به خاطر چیزی راه طی کنی؟یک سال اول آزمون و خطا بود و تب تندی که حتی خودت منتظر به عرق نشستن قریب الوقوعش بودی.

تا اینکه آمد!خودش آمد.خواند و صادقانه حرف زد.به اندازه یک قطره در دلت جا باز کرد و رفته رفته زیاد و زیادتر شد.گفت ما میدانیم زندگی مسیر دردآلود سختی است،تو راه بیرون آمدن از این مخمصه را نشانمان بده!سیاهی را کنار بزن و ستاره شمال را نشانمان بده!و تو راه رفتی و راه رفتی و راه رفتی و بی آنکه بدانی از میوه ی تلخ و بی مزه وجودش شراب انداختی و یادت رفت.در آستانه سه سالگی حافظ یادت انداخت و گفت دخترجان "تدبیر ما به دست شراب دوساله بود".

یک جمله ساده اش آغاز فلش شده و تو به یقین رسیده ای که حتی به مرگ، دست میدهد این وصال.فقط مانده حسرت همراهی این جوانِ پیرِ راه ، گرفن دست هایش،شنیدن صدایش ، تجربه ی آغوشش و باقی عمر...

خشم و غم و و جنون و نبودن و کم بودن و دنیای دوار دیوانه ی ِ وحشی و حتی آدمِ تازه ای که تویی!

تو که خودت همیشه اسیر دست عشق های قاهرِ کشنده یِ خون ریز بوده ای،اسیر صنم هایی که رسم عاشق کشی و شیوه ی شهرآشوبی خوب میدانسته اند حالا آن قدر در سردی و بی رنگی و نامهربانی و بی تفاوتی پیش رفته ای و تاخته ای که بگویند:عاشق؟!تو؟مگر عاشق هم میشوی؟الان عاشقی مثلن؟!اصلن بلدی؟!
و بشکنی در خودت.بشکنی که پس همه ی شبانه روزهای کشدار دوری،همه ی جدایی ها و ندیدن ها و انتظار برای آدم ها،عزیزان،دوستان و آن موجود یگانه همه هیچ؟این موجود بی احساس پوسته ی توست،قبول اما تنفر و خشم با تو چه کرده؟بروی جلوی آینه بایستی و وقتی به چشم هایت نگاه میکنی و دقیق میشوی نشناسی خودت را.آن قدر درد کشیده باشی در این فرآیند استحاله که یادت نیاید؛مطلقن هیچ چیز!بیشتر فکر کنی و حتی یک روز وقتی توی بانک نشسته ای و فرم پر میکنی میانه ی نوشتن به خودت بیایی و به دست هایت نگاه که این ها را تو نوشتی؟این دست خط گردِ نرمِ غمگین مال توست؟بعد هم باز یادت نیاید که دست خط بچگانه ات چه بلایی سرش آمده؟روزی رسیده باشد که توی نازک دل شی ریز و تیز نادیدنی را خودت از دستت بیرون بکشی و بتوانی برای آدم ها تصور مرگ کنی،حتی وقتی خشمگینی آرزویش را و لا به لای این آدم ها کسانی جای دارند که قرار بوده نزدیکان و عزیزانت باشند.دیگر چای را تلخ ترجیح میدهی،قهوه نوشیدن دارد عادتت میشود و تویی که بوی سیگار حالت را به هم میریخت،حالا گاهی چند نخ دود میکنی و چه دوست داری این خودکشی تدریجی لذت بخش را.کی دوستانت جایشان را با دیگران عوض کردند؟کی گوش هایت این قدر به صدا حساس شد؟و تویی که روزهای بارانی از تاریکی توی خانه دق میکردی حالا حتی به نور هم حساس شده ای؛هرچه کمتر،بهتر.
چشم باز میکنی و میبینی کمتر از سه ماه مانده به آخر بیست سالگیت،بیست سالگی نکرده ای به قدر کفایت هیچ،آدم غریب و نامانوسِ تازه ای هم شده ای.مجنون تر و سرگردان تر از همیشه ای و تصورت از بیست سالگی و بیست سالگی حقیقی اشتراکشان کمترین حد ممکن است.
خشم و غم و و جنون و نبودن و کم بودن و دنیای دوار دیوانه ی ِ وحشی و حتی آدمِ تازه ای که تویی!

پ.ن:هر کسی هر چه دلش خواست بگوید.من به عاشق بودن و باز عاشق شدنم ایمان دارم.

همینطور پردردسر و شلخته و کولی وار!

خیلی سوال ها را که از من میپرسند یک جواب واحد میدهم.در واقع منظورم از جواب واحد، بیان یک معنای واحد در ظرف جملات و کلمات مختلف است به فراخور حال کسی که سوال پرسیده.فرق زیادی نمیکند که تو مثلن بپرسی این داستانت را که برایم فرستادی چرا ترتمیز توی یک فایل ورد اتچ نکردی؟یا مثلن بپرسی چرا تکلیفی که یک ماه وقت  داشته را حالا نصفه شب آخرین روز مینویسی بفرستی؟یا بپرسی چرا کمد لباست،قفسه های کتابخانه ات دارند تمام محتویاتشان را روی آدم بالا می آورند؟یا حتی بپرسی چرا برنامه های زندگیت این همه درهم و مشوشند؟

جواب من به همه یکیست.چیزی با این مضمون که این منم!دختر بی دلیل سربه هوایی که شکل زندگیش شلخته و کولی وار است.اینطوری یاد گرفته زندگی کردن را.گاهی همین مدل زندگی کردن دردسر درست میکند برایم.آدم ها را فراری میدهد حتی.اما "این" منم!
دیشب با دوستی حرف میزدم یکی از همین سوال ها پرسید.منم همان جواب همیشگی را دادم و به فراخور سوال و موقعیت اضافه کردم که ممارست هم ندارم.دیروز بعد از صحبت با او و حرف هایش فکر کردم شاید وقتش رسیده باشد که دیگر مرتب و منضبط بشوم،هدف و برنامه برای خودم درست کنم.نشستم باز فکر کردم؛بیشتر.دیدم خیلی خوب میشود اگر بشود فقط یک مشکلی هست اینکه این آدم به درد بخورِ خوب دیگر من نیستم.

روزهای تنهایی و بی حوصلگی و وقت های عصبانیت را کنار بگذارم اگر،من خودم را دوست دارم؛دقیقن همینطور پردردسر و شلخته و کولی وار!

آن یک هفته ی خونین لعنتی و پی ام اس مزخرف و کشنده و دو ماراتن را پشت سر میگذارم.به بهانه ی درد کشیدن هرکاری دلم میخواهد انجام میدهم؛به آدم ها میپرم،شکلاتِ بی حساب میخورم،سیگارِ بی حساب میکشم،مفنامیک و بروفن و استامینوفن هایی که از دستم قایم کرده اند را یواشکی پیدا میکنم و با بابونه ای که دم میکنم هرشب میخورم.به قصد کشت کتاب میخوانم و عین خیالم هم نیست که کجایم و الان توی مترو نشسته ام یا اتوبوس و کسی گریه کردنم برای عشق دکتر نون و زنش را میبیند یا نه.زندگی دستم را گرفته کشان کشان میبرد...

اگر این خیابان آدم بود...

آلاگارسون میکنم و آماده میشوم که بروم نمایشگاه رفیق جان.آلاگارسون که میگویم نمیدانم تصور هرکس چه میتواند باشد،اما برای خودم پوشیدن یک دست لباس خوش  رنگ ،موهایم که مرتب است ، بافته ، یک لاک خوش رنگ،یک رژلب قرمز و کمی بوی خوش به موها و تن افشاندن.میروم برای مترو سواری محبوبم.توی مترو به آدم ها نگاه میکنم،تکه تکه گوش میکنم،دنبال خرده زندگی میگردم و سعی میکنم همه چیز را توی ذهنم ثبت کنم و به موقع استفاده کنم.
از مترو پیاده میشوم و بیست دقیقه ای تا نمایشگاه پیاده گز میکنم.میرسم اما هرچه چشم میگردانم رفیق جان نیست.برای خودم  آرام آرام نقاشی ها را نگاه میکنم و حظ بصری میبرم.بعضی تابلوها را دوست دارم ببرم خانه بس که خوبند و بعضی واای که با روح آدم بازی میکنند.یکی از تابلوها کار حجمی است با سوزن ته گرد و عنوانش این است:"تاچ می"!
کمی بیشتر تابلو را نگاه میکنم و چشمانم نمناک میشوند.بعضی دیگر از تابلوها هم خوبند و دوستشان دارم ولی این یکی حدیث نفس من است انگار.رفقای رفیق جان هی میخندند و من هم بیرون میزنم.بلوار کشاورز را خوش خوشک قدم میزنم و گاهی مسافتی که کسی نیست  زیر لب چیزی زمزمه میکنم برای خودم.فکر میکنم.خاطره مرور میکنم.خوش میگذرانم به خودم و فکر میکنم هیچ خیابانی را برای پیاده روی و قدم زدن به اندازه بلوار کشاورز دوست ندارم.از جلوی کیوسک مطبوعاتی که همیشه سیگار میخرم رد میشوم  و با همه میلم به آن یک نخ،نمیخرم  و نمیکشم.دو تا دلیل قانع کننده هم برای خودم می آورم.اول این که آتش ندارم،هیچ هم دوست ندارم با آتش غریبه ها سیگارم را روشن کنم.بعد هم دارم سعی میکنم با سیگار شرطی نشوم،حالا چه حالم خوش باشد چه بد.استدلال هایم شاید از مزخرف بودن چیزی کم ندارند ولی به هر حال قانعم میکنند و از خیر سیگار میگذرم.به جایش به بهانه جایزه ی نمیدانم کدام کار خوب برای خودم "روایت" میخرم و ذوق میکنم.
نزدیک های میدان ولیعصر که میرسم فکر میکنم به همه ی آدم هایی که با درد،با غم،با شادی،با ترس،با هزار حس و حال خوب و بد توی این خیابان قدم زده اند.فکر کردم این خیابان چه قدر صبور است که این همه حس و حال را با خودش داردو  تا حالا دلش نترکیده.اگر این خیابان آدم بود...